May 292023
 

آه از این شب سهم آگین
بر در و دیوار نقش بسته شب و روز و همه وقت
هوای گذرش نیست بسر.

وَ بر این قیر اندر قیر بیکرانْ اقیانوس
نه به رنگی،
زورقی
گذرش می افتد
نه به نوری،
مهتاب
تا بساید انگشتِ تَری بر سر موج
تا ببیند به درونْ، هر صدفی
آرزویی که بود، پوسیده ست.

نفشارد دستی، دست دگری
نه لبی.
نه صدای وحش ی
نه جنبش و باد
بدتر از هر چیز،
نه به جوهر، قلمی.

به قلمرو بی تب و تابِ تنهایی
باد
قاصدی هرگز اینجا نبود.

ماندگار است این شب و
چون اناری هزار دانه، شده بر شاخه
برگشوده لبِ نیشخند به فصل
فصلها بر بی فصلی در گذرند
پوستِ خود او اما، آسان ندرد
که مبادا
دندان سماجت به گشایش شکند.

***

ماندگار است این شب و
چون آوار،
خوش کرده ست جای بر دل و سر
چون رَوَد جان برون،
او بماند و به هزار سال دگر،
از گریبان این خاک غریب
چشمه ای جوشد از ژرفْ ژرفِ اندوهی
که چون افسانه،
جاودان
به تحصن نشسته غمت بر خاک رفتگان و
از صافی دوران
حتی به افسونی
نیز نگذرد.

مرضیه شاه بزاز
آتلانتا نوامبر ۲۰۱۹

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: