“برای شاهرخ زمانی، کارگر نقاشی که با قلم موی ارغوان بر این آسمانِ پر رنگ، رنگی افزود”
.
و ایستِ تپش برگ
که از توفانِ فصل
بر خاک می افتد
و دختر سبزه روی زمین
کیسه کیسه برگ و شاخه ی خشکیده بر پشت
روانه بسوی شبستان
حیران، با لبان نیمه باز
دست به کمر می زند
و از کار باز می ایستد،
به تماشای برگی
که از جاذبه ی یخزده سر می پیچد
و در گریز از شبستانِ یادهای بی یاد
در شعله ای
ارغوانش بسوی خورشید می سوزد
.
شمشیرها
در زورخانه
غلاف نمی شوند
و در گلدانهای دور حوض
انگل کشت می دهند
و خورشید،
منتظر فردا نمی ماند
همین امروز
ارغوان برگ را
بر دهلیز تنگ و تار گردشگاه دختر زمین
باز می تاباند
و آه . . . .
بی اعتنا به زبانه ی فسفری پاییز
مردِ لنگان،
سر بزیر افکنده
مادیانِ تنبلش را بر برگهای خشکیده
می راند.
آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۵