من بانوی کهنسال بادم بر آبهای تیره ی قرون
مشعلی در دست
پیوسته آتشی از آتشی می افروزم
بر آسیاب تو یک امشب در گذرم
ز من می گریزی،
شگفتا
بزیر سنگ
بگذار در چشم اندازت به جلوه
آینه ای گردم
تا الهه ای را ببینی
با دو پستان سرشار
و بیتابی کودکان گرسنه ی قرن را
و فوران شیر تازه که بر شوره زار می ریزد
انگشت بدهان،
اما انکار می کنی
به خیالت هزار ساله ای، گردون را می چرخانی
صدای طبل را نمی شنوی
و صدای جیرجیر چرخی را که باز می ایستاد
در آسیابی مخروبه
و سنگینی سنگ آسیاب که استخوان می شکند
و باد همچنان می وزد پرنفس
بر آبهای تیره ی قرون
از سینه ای بر سینه ای.
آتلانتا آوریل ۲۰۱۳