یقینی که ما را به جستجویی بی انتها
کشانده است
نه لبانی بی آواز، آسمانِ پروازش
نه بر قله ی خونینِ طور به ده فرمان
نه در گوش چوپانی ناخوانده، خوانده است.
روزگاری،
به هر گامِ لرزان تاریخ
به جستجوی آوازی، سرخ تر از یاقوت و سخت تر از الماس
ما به رقص هر دو لب برهم
غرق رویایی
چشم می دوختیم
من هنوز چشمی براه دارم
. . . .
از زمین
از خاک
. . . .
باید فواره را به اوج بکشانم
و تنم را که در بازار تجاری
لَخت و لَش شده است
از حجره های متعفنِ تو در توی
کشان کشان بزیر درخت توت برسانم
تا آفتاب را
با شیری که از پستانهایم سرریز است
در لیوانی بریزم
با قطره قطره های عسلِ زنبورهای پرنیش
به هم درآمیزم
روبروی صندلی خالی
بر خاک بگذارم
. . . .
آنگاه به نجوا
بر ساحل روشن زمین بیدار می شوم
“لحظه” را میان انگشتانم
بزیر ذره بینِ افتاب می خوانم
و در یقینی زودگذر
غزلی نو می گردم
در تفنگِ
چه گوارایی که باز می آید.
آتلانتا، ماه مِه ۲۰۱۴