با شتابی به گام،
در تنگنای گذرگاه سبز پر یاقوت
آبشاری از توت میریزد،
بر سفرهی میهمانان بیقرار خاک
لکه ای بر دامن جنگل میروید
میوزد، گاه سرد و گاه گرم
نه با کسی چندان خویش، نه داس طوفان به کس کرده تیز
من از بیخیالی نفس باد بر خود میلرزم
بر مدار یقینی که بر آن خانه کرده جنگل
در ریشههای ستبر پیر،
کرمهای خشنود در منقار پرندگان
تداوم آواز را مژده میدهند
ماندگار
و بر بافته های شگرف حصیل و کاه
هنگامهی زایش است بر شاخههای بید
دیری است دارکوبی اما
بی پروا بر ساقه و دیوار خانهی خود میکوبد
چنان که پیر سالانِ خفته بر نیمکت چنار
به وجد میآیند
و برون از حصار آوارگیهای باد
سینهای در باور میتپد،
نفسش تنگ، با قلم نقش حباب میزند
بر تقدیر فردایی چون امروز و چون هر روز
آخرین قطرهی صمغ از تن بید میریزد
و در خفای گرم زمین
با نگاهی فراتر از جنگل و خاک
دانهای،
برف پارسال را نوشیده،
بردبار میپاید،
که چون منقار گستاخی بدان راه یابد
آوازی جنگل را سوخته،
خاکسترش را به گهواره بر مداری نو مینشاند.
3 اکتبر 2011، آتلانتا