سرخی خونِ میوه بر سبزی برگ مرا نمی ترساند
یادِ پرنده ی جانباخته مرا نمی ترساند
از نظر بازی بی پروای درخت توت بالا می روم
و پنجه هایم را بر گردن زمین می آویزم
و خواهشِ چشمهایم را
سوزانتر از خورشید
به تو می دوزم
تا زمین را از چرخش باز ایستانم
و لحظه ی با تو بودن را ماندگار کنم
و هوایی را که آغشته ی عطر تن توست
سبو سبو بیآشامم
آه که در کنارت،
زیبایی اسرارآمیزِ خال پلنگ را به هیچ می گیرم
آه که شکوهِ سیاهْ سبزْ جنگل را بخاطرِ برکه ی شب نوش مردمکهایت
به باد می سپارم
آه که این عشق مرا قطره قطره در خود ذوب می کند
مرا لایه لایه در زمین فرو می برد
باید در برابر اینهمه چشم بی نگاه
ناگهان از شکافی سر برآرم و آتش بیفشانم
گدازه ها را سرازیر کنم
از مندآبها،
چشمه چشمه بجوشانم،
به هزار کران جاری شان کنم
که از بی نگاهی سخت می ترسم
باید امشب سوزش آفتاب تمام تابستان کویر را
بر تن یخزده ی زمین بریزم
تا در بی نگاهی سردِ چشمانِ تو، قطره اشکی گرم،
زلال بجوشد
و دریای خواستن از سرکشی موج بر موج،
کف کند
و دلدادگی
از آمیزشِ دو خواهش
بند پاره کند
و امشب رستگار شود.
آتلانتا، نهم ژوئن ۲۰۱۶