Mar 252014
 

نابهنگام یا که هر شب

که همه ی جهانم در کوره ی تن می سوزد

که سر بر گردنم می نهی

و نوزاد،

گرسنه  پستان می مکد

و کوچه و باغ و جهان محو می گردند

و پشت پلکهای بسته ام

گرگِ تمنا

بر رمه ی هستی ام می تازد

آنگاه . . . .

که پنجه ی پلنگی

بر سرین من

خال ی از وحش می کوبد

و ناف بر ناف

از ساقه،

ریشه  می روید

آنگاه . . . .

که تو در بارگاه، من خدای معبد

من زنجیری بر پا، تو تاجی بر سر

و سیاهی صدا را می بلعد

و چشمه ها، سرکش

نابهنگام از قعر می جوشند

مرا  تو

به ژرفنای اقیانوسهای غلیظ و سیاه

به آنجا که حیات را گذری نیست،

به مدارِ کسوفی خاموش می بری

و من ترا

به  دالانهای کهکشانی شکل نگرفته و منتظر،

به تاریکای پیش از آفرینش می رسانم

آنگاه . . . .

که دستهایمان حلقه در هم

در دره ی نمناک و سرسبز

بر دریاچه ی راکد

دو قوی ساکت،

منقار در سینه ی پرتپش فرو برده

از جای نمی جنبند به هیسِ شب

شگفتا . . . .

در چنین بیگاه

بازوان کرخت و لَخت من

چالاک و پرتوان

خیال مرگ را در آغوش می فشارند.

یوفالا مارس ۲۰۱۴

 Posted by at 8:16 PM