نابهنگام یا که هر شب
که همه ی جهانم در کوره ی تن می سوزد
که سر بر گردنم می نهی
و نوزاد،
گرسنه پستان می مکد
و کوچه و باغ و جهان محو می گردند
و پشت پلکهای بسته ام
گرگِ تمنا
بر رمه ی هستی ام می تازد
آنگاه . . . .
که پنجه ی پلنگی
بر سرین من
خال ی از وحش می کوبد
و ناف بر ناف
از ساقه،
ریشه می روید
آنگاه . . . .
که تو در بارگاه، من خدای معبد
من زنجیری بر پا، تو تاجی بر سر
و سیاهی صدا را می بلعد
و چشمه ها، سرکش
نابهنگام از قعر می جوشند
مرا تو
به ژرفنای اقیانوسهای غلیظ و سیاه
به آنجا که حیات را گذری نیست،
به مدارِ کسوفی خاموش می بری
و من ترا
به دالانهای کهکشانی شکل نگرفته و منتظر،
به تاریکای پیش از آفرینش می رسانم
آنگاه . . . .
که دستهایمان حلقه در هم
در دره ی نمناک و سرسبز
بر دریاچه ی راکد
دو قوی ساکت،
منقار در سینه ی پرتپش فرو برده
از جای نمی جنبند به هیسِ شب
شگفتا . . . .
در چنین بیگاه
بازوان کرخت و لَخت من
چالاک و پرتوان
خیال مرگ را در آغوش می فشارند.
یوفالا مارس ۲۰۱۴