من آن جادوگرم
دیگ جهان را
بروی هیزم خلق می زنم هم
اگر کُنده ای یا شاخه ای تر
به ما افتد در، یا گر نسوزد
به هر چه تیشه و تیغه که دارم
به ساقش بشکنم، ریشه زنم سَم
درخت و جنگل و خاکش بسوزم
. . . . . . . . .
به صف استاده اند
کاسه لیسان
همه غنچه لب اند، تا ببوسم
کدام بوسه؟
ز نوزادی
مرا پستان گزیدن در سرشت ست
اگر بوسه زنم،
بر بوسه گاه ماری نشیند
به هر شانه یکی لانه گزیند
. . . . . . .
به نقشه کرده ام جغرافیا را پاره پاره
چه پرچمها کزین صحنه زدودم
به هر کویی سری افراشته گردد
که رنگی نه ز من،
یا من ز او باجی نگیرم
محاقش می برم، تیره کنم روز
بنام نامی آزادی، ای مرگ
زمستان و شبی تیره در چنگ
بهار توده ها را می زنم رنگ
به چشمها، چشمه ای، سرشار از غم
. . . . . .
به هر دروازه یی دروازه بانم
به هر برجی نشسته، دیده بانم
به هر شاهراه گماشتم پاسبانی
بروی توده ها راه را ببندند
. . . . .
دلم امشب هوای دیدن اندوه کرده
هوس کردم عروس یمنی را
به خون جامه کنم سرخ
هوس کردم چراغ دهکده خاموش بینم
بچه ها را،
زمشق و مدرسه،
هرچه که بازی ست،
رها سازم، به جای هر کدام سنگی نشانم
. . . . .
من آن صنعتگرم، در کارگاهم از خس و خار
شبانه لعبتی فتانه سازم
و هر جادوگر و کلاش و جلاد
به کارگاهم که آیند فیلسوفند
به نان و جاه فربه شان نمایم
که تا ثابت کنند من خودِ یقین ام
. . . . .
حریفا گر مرا دعوت به دوئلی فرستی
که با شمشیری هزار سر،
هزار جانم بگیری،
من نترسم
که چون فرعون که کف بینان ز موسی ای بگفتند
مرا از جمع دیگر داده اند بیم
ز هر خلقی، ز هر کوی و برزن،
نخبه هاشان
میانشان، کود کان خود ببینم
نه با شمشیر و لشکر، بوق و کرنا، خدعه و رنگ
به دل شیر و به سر اندیشه و در دست کتابی
به هر آفند، پدافند
ز دردی مشترک فریاد با هم
به جنگی هولناک
جانم بگیرند.
آتلانتا اول ماه مه ۲۰۱۳