Oct 252018
 

 

او اشک می ریزد

چهره برافروخته و تب کرده بر شاخه، سیب کال،

می رسد

به طغیان دهان باز و گِل آلود کرده رود، سر و روی،  

گستاخ

از مرز تنش می زند بیرون

می دهد بر باد، چون علفهای هرز، یکسان، گندمزار

آی گندمزار . . . .

مانده بر جا خوشه ای از تو، چون زنی کولی ریشه ی خاک در بقا می بیزد.

…. 

او اشک می ریزد

شعر شب را جیرجیرکی کنجکاو، پاکنویسی می کند از بر

به اول می برد، خط آخر را

نقطه را فُوت می کند در باد

آسمانْ شکسته، سر از تن و گزاره از گزاره می پاشد

آی ویراستار . . . .

به تماشاگری چشم به روز

چگونه می تازی تیز

که شب این  قصه چنین می گویی

…. 

او اشک می ریزد  

بر مشتقاتِ زمان، عنکبوتی، تارِ افسانه می بافد

جغد زیبایم به دیدارم باز می‌آید

آوازِ پارینه را ملول، نمی‌خواند، می‌پرد، نو را می کند فریاد

واژه ها پر می شوند از بار

شبِ کهنه می کند پاره، به افسونی یکسره می نویسد باز

جامم را، کوزه ام را، هر آنچه که در آن اندوخته ام را، آموخته ام را

نگونسار می سازد   

وه که پنداری قلم، امسال

از خون خاوران جوهر آکنده ست.

 ….

او اشک می ریزد

بر جدارِ گرم زمین، پوستینِ ابرینه به‌ در از تن، ماه اغواگر

کس در خانه نمی بیند، دو فواره از نقره

چشمکی بر خاک، رو به آسمان چشمکی دیگر

در کندیلش فوت می کند، دود می کند

بر لرزش لکه ی مهتابی افتاده به خاک، ماری از نیست، هست می یابد

دست در دست، پا به پای هم

گامهای بی پروای جفتی تبعیدی، رها در برزنی خالی       

از توفانی به توفانی، سفر را می کنند آغاز          

اکنون بر اوج ایستاده، بی پشیمان، پله برچیده

زآنکه راهِ برگشت اندود است، دانه بر دانه، سیلو می شود سرشار     

 ….

وادی آخر

گهواره ی زمین را  باد می چرخاند

من اشک می ریزم و

از سفری دور و دراز به خود باز می گردم.

 

آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۸

 

 Posted by at 9:53 PM