Dec 232016
 

اگر چهارپایه، سیمان می شد
و سپیده هرگز سر نمی زد
اگر دستهای مادرت از آستین سرنوشت
بیرون می زد و می ربودت
و پیر ردا پوش،
در کوه سیاهِ، نومید فرو می رفت
اگر در میدان، مردم
به هلهله
پرده ی شرم نمی دریدند
اگر چراغی از آن دست که دانی
بر میدان نور می افشاند
و آنها که فریادِ خشم به خمره ها سپرده اند،
از سردابها بیرون می زدند
و پیش از سپیده، دستی از دور تکان می دادند
اگر کیسه های زربفتِ قاضیان را از طنابی،
در حجره های نمور خلخال آونگ نمی کردند
تا قضاوت، چکه چکه از صافی بگذرد
و چون ماست چکیده
چاشنی سفره ی افطارشان گردد
اگر پابرهنگان،
شانه های لاغرشان را
پله کانِ رهبر تا منبر و ماه نمی کردند
یا در خوانچه های عتیق
قلمِ پا و ستاره و سر
هر سپیده به پیشگاه مقدس نمی بردند
یا که از اندیشه
مُهر و مُومِ کَپَک می شکستند
اگر گیسویش را دلدادگی
از دریچه ی برج پرت می کرد
تا مردان کینه توز نردبانش کنند
یا چون آفتابگردان اگر
سر بسوی مهرِ می گرداندند
اگر مهر،
از رگِ خاک بر می آمد و بر گوشت و استخوانِ می نشست
اگر درون مرزهای آزانگیز این دیار
به یاوه هر شَل و نا کس
با عصایی شکسته، پویندگان را
به بیراهه نمی کشاند
اگر تیروکمانِ آرش، پلاستیکی نمی شد
تا به فصل حراج
بچه های نادان، کاکل مرغِ همسایه را بپرانند
و اگر مردان ورزیده در نیمه ی راه،
خانه گم نمی کردند
آنگاه ….
در بسترِ پر از خار و اندوه خود،
مادران
چه آسوده پیر می گشتند.

اتلانتا دسامبر ۲۰۱۶

 Posted by at 6:14 PM