Dec 072023
 

چون مرگ

در نمی زند این پرستار لوچ

شگفتا!

بیگانه با مهر

رنگ برگرفته از جغرافیایی دور

می آید!

رختخوابی از خار می گسترد

یک چشم رو به ماندن، دیگری رفتن

بزیر میکروسکوپ

سر و تنم را جمع و تفریق، بررسی میکند

خیره به او، ناخن میجوم من!

*

بر التهاب سبز قاره

طاعون سفید

باغ را ویران، میوه از جان و از جانان می دزدد

تیره و گنگ، خورشیدی بیگانه، عرق بر سبزه می ریزد

خدای جنگل در خواب است و

فاجعه

چنگی بر گلوگاه قاره

با چنگ دگر بر طبل

می کوبد!

مردانِ فریاد

خشم شان در زنجیر

شانه به شانه بر عرشه ی سکوت

زیرا که زبان بومی، واژه ای در خور نمی یابد

و آن دریای آشنا، رزق خشکیده

دریای سفید، بر سرنوشتی شوم

سرد و بیگانه پارو می راند!

*

تازیانه ی حقارت که بر انسان فرود آید

در سینه

چیزی چون انفجار خورشید جان می گیرد

گاه نیز در آن، کِرم خانه می کند، بی حس می گردد!

گاه نیز، بیتاب می شود، ذوب می شود، می میرد!

باری

کشتزار زخمی پنبه،

هنوز پابرجا و

زخم

پرستار می خواهد!

*

دستی بر زخم پنبه زار می کشم

و در کشمکشی تلخ

عاقبت

در چارچوب مه زده ی مردمکهایش

نگاهش را به دار می آویزم!

و

در یقین رستاخیزی با وزش اولین باد

پیش از آنکه خفه شوم

از تکرار مزمن می گریزم!

*

آتلانتا، اوت ۲۰۲۳

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: