باز
تا که ماه
در یقین گذری دیرینه
سه بار به دور زمین بگردد
شاهزادهی فاخر مرا
پرده از چهر افتاد و
گدایی ژنده پوش شد
بازهم نپایید،
باز لوح مغشوش مرا
خطی نابجا
کرد آشفته
باز
باز
باید چاره ای جست
با آن همه کبکبه
هنوز از راه نرسیده،
کورهی نگاهم را
در دیوار چشمخانه های سرد
به زنجیر میکشی؟
هشدار که آتش بپا میکنند
من در شیدایی رهایی را میجستم
نفس محتاط تو اما
ساقهایم را در گِل میکارند
چه فریبی
بال پرواز میخواستم
پرندهای شدم در قالب سنگ
تا که باغ خشک تو را جلوه ای بخشم؟
آه مردمکهای آموخته
باز سیاهی کدام شب شما را فریفت؟
گر گریزی نیست
در نهایت خلاء
به دامن ماه مرده و شب
پناه مگیرید
در خفای سکوت علفزار بی گل و دانه
اگر جنبشی هست،
کشاکش بازوان ناتوانی است
با خاطرهی شبی نه چندان دور
که خانه خوش کرده،
تلخ می پاید.
و من خمار خشخاشهای
گلدشت پارسال
هنوز رویشی را چشم بر راهم
از محاق کدام سّیاره در آمدی
که حضورت
افق مه است غرق خاکستر؟
نگاه راه به جایی نمیبرد
از تار و پود خاکستر
کدام فرش را
رنگ و نقشی از سبزه زار
میتوان افکند؟
با تو من
سنگین پای در گِل
درجا میزنم
درجا میزنم
یادش بخیر نسیم گلدشت
که مدام در سفربود
و میوزید
باز از کربن های منجمد و سرد جنگل انبوه
پدر مقدسی
میآید
باز پژواک آیه های تنگ چشم کهنه
و تاراج شور ِ سبزینه های برازنده
پا براه
سرشارِ دلدادگی، اندوه
پشت آن پیرهن فراخ
که در خلوتی مرموز
از شناسنامهی سبز قربانیان دوختهای
رگهای زمخت سینهات
مسدود از درد بی عشقی
و نفست قندیلهای یخ را
بیهوده بر بام من میوزد
از گرمایش نمیکاهد
که آتشی مدام تنوره میکشد
در خانه اش
باز هیاهوی باد بود که
در خمارخانهی من می پیچید
بازتلخی مردمکها نثار راهی شد
رو خانه را خلوت کن.
اوت 2010، یوفالا
مرضیه شاه بزاز