“شعرِ کودکان”
ساقه ی خشک سپیداری
به چشم دیگران
ای یار
هستم من
در این جنگل، نه چندان سبز.
دارکوبِ تردید، همواره می آید
بزیر پوست من
قُوت می جوید.
می گویند
در انفجار همه همگونْ شکفتن ها
منظرم
پیرایشی داده ست
بیگانه ای هم خاک،
نه چندان خشک
که کُنده بسوزانند
اما
بهار و باد
غوغای یقین را، سبز
هرگز
در من نمی یابند.
راست می گویند
فصل بی سرانجامی
مرا در خود فرو برده
به سویی دیگرمی پوید.
از تو چه پنهان اما ای یار
شب که داس خدایان کند می گردد
زنگ می زند، یا که می پوسد
آنگاه
آسمانِ فصلی پرآفتاب
بدیدارم می آید
ساقه ی خشکم
سرسبز
خانه ی صد وحش می گردد
اسبی سرکش
در میان مرغزار، شاد و آزاد می چرخد
به هر کوهپایه، شبدر و بابونه بوییده،
نمی ترسد!
پرنده ی در من، خواب
بیدار می گردد،
خانه اش
آشیان هزار کرانه و آفاق،
به شوقِ هر کران، خوانا
می خواند
نمی ترسد!
ابر می آید
از باغ عتیق شرق
دو طاووس خیس می رسند از راه،
یکی زشت و یکی زیبا
نشسته بر لب دره
هزاران چشمْ نگاه خود، در چشمِ جوانِ و سبِزِ دره می دوزند
بر تن و ساقم سده بر حلقه افزوده
آنگاه
چتر بر آفتاب باز کرده، می میرند
اندک اندک
آفتابِ یقین بر لبه ی تیغ
به جنگل باز می گردد
ناچار
به کهکشانِ شب کوچ می کند خورشیدم
در بروی من
با افسوس می بندد
. . .
صدای گام جنگلبان می آید
و از دریچه ی یقینِ آفتاب
بر ساقه ام
باز
شاخه ی تردید
می روید.
آتلانتا ژانویه ۲۰۱۶
divanpress.com