Apr 232024
 

تنها مانده ای بزیر باران                    

خانه های شهر را تک به تک

کوبه می کوبد هراسان

وقت تنگ است!

پنجره بر قاب خود بسته می ماند!          

.

.

رهروان 

از سفری سخت 

به خط افق رسیده، برگشته

فاتحان در جوش  و خروش!

عید لذیذشان، عید قربان است

دار هر دم آونگ، تبر می کوبد!

چاره ای باید کرد!

بگذار بدانند

تبِ باغچه را خون نمی نشاند!

گل نیز اما، غنچه در خون نمی کند 

پژمرده می گردد

و هزار دستان زبانش بند می آید

جوجه های بی دانه، سرگردان

پر می کشند

پی لانه ی خورشید می گردند!

آه ای یار،

چهره از رنج و هذیان برافروخته،

کوچه آشفته است!

کودکانِ گرسنه، سرکش و کنجکاو 

بر کمرگاه کوچه ی باریک

شمشیر می بندند.

و پیشوای پیر   

ماهی از حوض خشکیده می گیرد!

و آه که هر روز، نو کیسه ای، 

با لکه ی نقشِ خود کوچه را آلوده می سازد.

.

گویی آسمان این کوچه آینه است

که در آن هر کس

نقشی از پیشانی بی چین خود بیند!

.

یارِ من اما

گوش و دل بر هر گذرگاهی سپرده

تا صدای ساز چیره دستی، هزار تاری                            

از دل و جانی برآید و بر جانش نشیند.

آه . . . .در این کوچه ی بن بست 

زیر این پنجره ای یار!

تنها صدای مویه می آید

به چه می اندیشی؟

دار همواره آونگ و زمان بی صبر و کوچه مغشوش است!

.

.

آتلانتا، ژانویه ۲۰۲۴

 Posted by at 1:10 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: