قرار اینچنین نبود
که نیمه شب
دوشیزهی تازه سال زمین را
به بستر شهوت در گودالی به زنجیر کشیم
کام گرفته، جامهاش بدریم
و تنش را با تیغ سنگی ریش ریش کنیم
قرار این نبود
که با بهت ما را تماشا بکنند
و شانه بالا بیاندازند
هنگامی که پدرانه در کورهی سرد
آتشی می افروزیم
تا که کم ساله گان آجر پزی
بر حباب خشتهای خام،
خانه ای بسازند، پای سفت در خاک
قرار این نبود
که در رفهای زمین ما را بچینند
برای تقسیم خاک، آب، و بوی خوش شراب
رفی بر فراز رفی
و ما ساکنان چاه های خشک
برای صعود،
با تپش تند سینه
در گیشه را که به خواهش بکوبیم
بلیط فروش ما را برانداز کند
وسری تکان دهد
و در پایان
خشم ما را به ستیز
از صفی به صفی براند
و اگر بتواند فوارهی یاس را به چاه تشنه مهمان کند
قرار این نبود
که قرنها به هیاهو بر برکه ها برانیم
و نشانی از دریا نگیرییم
تا که دیر شود و زنگ بصدا در آید
و فرزندانمان سیاه مشقهای ما را باز نویسی کنند
و نشانی از دریا نگیرند
و نوه هایمان نشانی از دریا نگیرند
و دریا دریا بماند
و ما در برکه ها غرق شویم
قرار این نبود
در آستان هر خدای تازه رسیده ای
که پیوسته ما را با نگاهی مهیب به عقوبتی تهدید میکند
زانو زنیم
و شب با چشمهای بسته، برهنه
خود را در اختیار او بگذاریم
که به تبرک در قلمروش غلتی زده باشیم،
با ترس و اکراه لمسش کنیم،
که شرابش را به میان سینه هایمان بریزد
هنگامیکه به معشوق دیگری می اندیشیم
و در بیدادش آنچنان بدمیم
که پیامش را فراموش کند
و قرار این نبود
که نوزادان در پوست سالمندان بیاسایند
سر بزیر افکنده،
گامهای لرزانشان را بپاینند
انچنان که بالهایشان زنگ بزند
و گمان کنند که جادوی زیستن را یافتهاند،
در گامهایی دقیق بر گذرگاهی تثبیت شده
که ستونهایش،
جنبش هر زلزله ای را تاب میآورند
و قرار این نبود
که شادی فلج بر صندلی بی چرخ بنشیند
و غم دونده با ساقهای بلند گستاخ
تمام میدان را مدام دور بزند
و ما مدال به سینهاش بیاویزیم
و آوازها برایش بسراییم
آه، شادی فراموش شده،
پرندهای بر رف ما لانه کرده است
که سراسیمه بال به در خانه میکوبد،
با هر نفس، در هراس بودن
قرار این نبود، قرار این نبود.
مرضیه شاه بزاز، آوریل ۲۰۱۱