تمام شب آینه را پرداختم
دستهایم پینه بست
اما چون سپیده بردمید
از گذارم بر گندمزار،
کبکها، نیمی ترسان، نیمی آسوده
از جای نجنبیدند
خوشههای ترد گندم
سر تکان داده، با باد رقصیدند
قار مغرور کلاغی باد را چرخاند
پیراهنم را پرچمی کردم
بر سنگفرش خیابان شفق دمید
رهگذران دمی ایستاده،
شگفتی در نگاهشان
دست تکان داده، راه خود پیش گرفتند
کوبش سنگین طبل و چکمه
چهار راه را لرزاند
عابران فروتنانه زانو زدند
در کوچهی تنگ بیخیالی
همبازی من کودکی بود برهنه پای، سالهاست مرده است
میگفت:
ناخوانده که به دیدار میروی
خجل بر در مکوب
همیشه من میماندم و سگها و سیلی صاحبخانه
او بی پروا سوتی میکشید
و توپ و فریاد شوق بچهها به آسمان میرفت
کوچه در خود فرو ریخت
و من بیصدا در خواب خفتهگان خزیدم
چون در تلاش و هیاهو پلک باز کردند
تعبیر خوابشان باطل شد
انگار که آهنگ گامهایم بر زمین گرم
بارش برف است ساکت و سرد
بر دامن سبزش انگار از پنبهی برف
گل بیرنگِ تردید میروید
و آه . . .
اکنون که خدشهی صیقل را نمایان
و رازم را جار زدهام
و تا که بیهوده نکوبم پای هنگام گذار
فردا
پیش از اینکه در آسمان
کوچ مرغابیان،
فصل را با رنگ دیگری درآمیزد
پینه از دستها زدوده
در کشتزار سودایی آینه
بوتهی ناپایدار یقین،
دانه دانه فریاد میکارم.
آتلانتا 5 مه 2012