چراغ را خاموش کرد و رفت
روز به پایان، پاییز سر رسیده است
خیابان، هزار خاطره ی گنگ در سر، خالی
در چشم اندازش
سایه های سنگین
پایانی را در ملالی نومید می رقصند
بخود می گویم شب سیاه نیست
دری بسته، دری باز است
فصل دیگری پای در راه است
چاره ای باید کرد، چاره ای باید کرد
بخود می گویم اگر می دانستم
باد پاییز
سر به گوش درختانِ تابستان
از آنسوی چه خبر می آرد
که اینگونه در سینه ام برگِ اندوه می ریزند
یا دهان بندی از راز بر لبانش،
یا واژه می سوزاندم
بخود می گویم شب سیاه نیست
در دل خاک شعله ی رویش می سوزد
من نیز گونه ای بیدم
برگ می ریزم، گویی می خشکم
پنهان اما
ریشه در خاک، سر به خورشید می سایم
بخود می گویم . . . .
بخود می گویم . . . .
نگاهم اما
نافرمان و بی باور
می دود بر دریاچه ی سراسر مه
آنجا که قامت خمیده ی آن قایقران
شب به جزیره ی قاصدکهای بی گل
خفتگان را به گَشت
می برد و هرگز باز نمی گرداند
نشسته باز، خوابآلود به انتظار
اما نمی خوابد،
چون مادرش، زمان
هرگز نمی خوابد
آه . . .
اگر می توانستم
در چشمانِ این گوژپشت،
خواب را
از قطره چکانِ دلدادگی
قطره قطره بچکانم
و در پلکهایش ماندگار کنم
آه . . . .
شب سیاه نبود
اگر می توانستم
در و پنجره باز
در بستر باد بخوابم
با پاییز در آمیزم
ریشه از خاک برون آرم
با خیابان
چیزی از گفت کم نگذارم
تا از خیال جنبش و رویش، شعله ور گردد
و با قایقران . . . .
آه . . . .
با قایقران . . . .
آتلانتا، 13 سپتامبر 2014