Oct 142012
 

ز دستت نمی‌دهم

چندی است

دلدادگی . .

از تو بی خبرم

دریا کسل

و موج سر بر صخره نمی‌کوبد

باز آی

تا بار دگر جهان را

در آینه‌ی چشم تو

باز نگرم

یاد آن شبها

که سر بر شانه‌ی ماه،

پلکها بر هم

مرا در دو جهانِ

یکی سرخ، یکی ارغوان، رها می‌کردی

حلقه در حلقه، هر دو سراسر آتش

که تو در اندرون به کند و کاو

و تن از گرما تاول می‌زد

چراغ ماه عرق می‌ریخت و ستارگان فوج فوج به تماشا

اکنون زمین

سیاه و سفید، دایره‌ای غبارآلود

و در نقشه‌ی کهکشان، از ماه نشانی نیست

و تو پوزخند می‌زنی

دلدادگی . . . .

چهره‌ات عبوس،

با سلیطه‌ی زمان دست در کمر

مرا از خود می‌رانی

اما من ز دستت نمی‌دهم،

بازت می‌یابم

نه در گِل و لَای کف رود

که به هر دیدار

وسوسه‌ی یگانه شدن من و رود

هوش ز سرم می‌رباید

نه

من در هشیاری بازت می‌یابم

در فریاد شوقی، یا نگاهی، سخنی، اندوهی

از خیز بلند موج که بی پروا

هستی بر باد می‌دهد

دلدادگی . . . .

درمی‌یابم که

دریا از پستان تو نوشیده است

و از وزش باد

که خاک را

اوج می‌دهد

می‌دانم

که تو در باد

نیز نفسی دمیده ای

سینه ام از شوق می‌لرزید

نگاهش نه در نگاهم

سر در آغوشم نهاد

جهان برهنه شد و او

اما برهنه نشد

بی حضور تو، من نیز نبودم

دفتری بسته شد

و آن جان بیگانه

این کوچه‌ بی‌راهه‌ای است،

مرا به تو نمی‌رساند

سبدی از سیب سرخ در دو دست بازیگوش

یاد آن نیمروز تابستان

که من و او در باغ می‌روییدیم

. . . .

اکنون دلتنگ

زنجیر در ریشه‌ی زمخت «بودن»

ترا در خواب می‌بیند

خنده ‌ای در باغ  می‌روید

تو آوازه خوان، تاجی بر سر

اندوه را از آغوشش

چون نی سپیده از جام شب می‌نوشی

ناگهان در هشدار فاجعه،

چشم می‌گشاید

شبنمی از گونه بر سبزه می‌ریزد

آه، زخمی از تبر باغبان بر تن

دلدادگی . . .

از این باغ طلسم شده

چرا  لنگان گذر کرده‌ای؟

به تماشای آن یار

که آنهمه سخن برای گفتن،

اما لب دوخته، بر دار

نگاهش چه سرکش،

هستی خود  بر باد

و چشم انداز ما را زیر و زبر می‌کند

از تلاقی با آن گریزی نیست

موج کف کرده است و بر صخره می‌کوبد

آه دلدادگی . . .

بازت می‌یابم

مِه غلیظ «بودن»

زدوده‌‌‌ای

بر مردمکهایش،

غریق برکه‌ی آفتاب.

آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۲

 Posted by at 9:31 PM