Jun 232018
 

آنانکه بر شاه نشین غنوده اند، نیمی کورند و نیمی دیوانه
بارشان بر زمین، گران، شانه ی زخمی را دیگر تاب نیست
و مریدان، بر چنبر دهر، گرداگرد
کم سو به دیده و پیر به سال و نمک هفت دریا در چشم
در میان،
آتشی سراسر دود می سوزد
غرقه ی نقش خویش، در بلور مضطرب هر چشم
قهرمان و همه خود بینند
ور نه
بلور می شکنند و خانه ی بلور ویران
و چه عالمانه
در مه دریای یقین خویش، سرگردان، افسانه می بافند

و اینان به اندک
گریخته از چنبر، به کانون جای خوش کرده اند
و چون نیمروزی غرقه ی آفتاب،
جهان در مردمکهاشان می غلتد
و در این هیاهو
چندان لب بر لب دوخته اند
که گویی نام اعظم را در خود نهان دارند
با لبی بسته
گاه ناگفته ای از ژرفای خاک می گویند
گاه از دریایی ناشناخته، از نبردِ همتا و ناهمتای می گویند
گاه نقش می افکنند خیال انگیز بر نقشدان
گاه زخمه ای بر چنگِ زخمی می زنند بیتاب
و در پایان چون خدایان، بی دود در آتش می سوزند

آه ای روزهای بر باد رفته، فردای آسودگی از خیالت پر کشیده
نه بر چنبر نه در کانون
نه به تبعید بر خاکی ام افکندند
نه بر آتش، چه پر دود و چه بی دود
نه بارانِ تندخویی که بر بادم دهد سیل اش
نه آفتابِ تبداری که سروها را سایه ای باشم

مانده ام در هوای دلگیرِ انتظار
دستی از چپ، می فشارد گلوگاهم، دستی از راست
و با دست خود بدتر از هر دست
از با فرومایه گان دمساز بودن، تیغی نهاده بر گلوی خویش
هر دمم را می دهم تاراج
آی لحظه های لَختِ هنوز نیامده، کهنه
هنگام آن رسیده است که از روزمره گی ها
از اضطرابهای بیهوده ی خیال
گریزی، یا گریزگاهی جویم
تا سایه ی این ابرِ سمج نیز بگذرد.

آتلانتا، مارس ۲۰۱۸

 Posted by at 3:05 PM