Dec 222012
 

زنگ زنگوله ی گوزنها ی پرواز

ارابه های پُر بر فراز دودکشهای خوشبخت

بر خانه ی بزرگ سفید

حلقه های نور بر در و پنجره

و پرواز نگاه کودکان یأس بر ارابه های خالی

و حلقه ی بازوان تو بدور خانه ی من

بر بام  این چشم اندازغریب

چون گونه های دختران ایل

خاکستر سرد سپیده را به شعله کشد

بر آستانشان زانو زنید

که زندگی از پستانهای نارس شان شیر می خورد

گیسوان در زنجیر کَپر و شب، با باد و باران بافته

و هستی شان به تار مویی آویزان

و پژواک هی هی سرداران قشلاق و ییلاق

که گنگ در تپه می پیچد

کوچ دستها از بیگاریی به بیگاریی

و آتش فریادی که جان را می خراشد

و هرگز به حنجره راهی نمی یابد

و کوچ ابدی آرزوهای ترک خورده

و رمه های بیشمار در چراگاه باستانی

با نی نی معصوم نگاهشان

که ردِ گذرشان را تنها

علفهای جویده شده و تاپاله ها شهادت می دهند

و تنگی غروب اندیشه

و حلقه های تنگ بر انگشتان

انزجار مقدس

که در آخر روز چون به خود آیی

استخوانی مانده است و تلمباری از گوشت

نگاهی خسته و مات، و دیگر هیچ

دور باد

دور باد

و بردگان مصلوب بر آسمانخراشها

که با  آهی در سپیده به سجده می افتند

و با آهی عمیق تر راهی غروب می شوند

بیهوده به هرز و بر باد می روند

و چنگال ابدی هراس بر گلو

چون دیرت باز یافته ام

ای یار فرصتی نیست، بشتاب

حلقه ی بازوانت را

تنگتر و تنگتر کن

شاید با لالایی عشق

بر بام چشم انداز دیگری خانه کنیم.

آتلانتا  دسامبر ۲۰۱۲

 Posted by at 12:46 AM