به خانه که رسیدم
چهره در چهره به آینه خیره شدم و
با هراس، رنگ و لعاب پاک کردم و
لبهایم را از لبخندی که چون قطره روغنی بر آب نشسته بود، شستم
بوران بود و دست و پایم و شاخه های بید در باغچه
همه می لرزیدند
بوران، جای پایِ رفتگان را می روبید و
زنبوری در گوشم خانه کرده بود
که در دالانهای پیچ در پیچ،
موم را با زهر می درآمیخت
من پشت پلکهای روشن چراغهای الوان
خاموشی را دیده بودم و می دانستم که تا صبح نمی پایند
و می دانستم که اسب باد پای در گذر است
و می دانستم سایه ای در تکثیر
دست در گردن میهمانان
نگاهشان را از نفس خود رنگ می آمیزد
می خواستم با اشاره ی ابرو اخطارشان دهم
اما اندوه و خنده های کودکانه شان مرا باز می داشت
و چانه زدنهای بی پایانشان برای تکراری کسل
شب را افسرده می کرد
من پیش از این، دلاورانِ دلزنده ای را دیده بودم
که هرگز به این میهمانسرای پای ننهاده و
از این سایه نهراسیده بودند
اما اینجا دلزندگی افسانه ای بود و
لانه ی هر پرنده در جغرافیایی ناهمگون در هوا می چرخید.
دیوانه ای بر میز ما
با مداد کندش برای سایه خط و نشان و بر آن تیغ می کشید
چهره به سایه سپرده، در شهوتِ دلمردگی، دیوانه ای با دلدادگی سرِ ستیز می داشت
دگر دیوانه ای در پرستش تصویری در آینه ی روبرو
خدایگونه هذیان می گفت و از بشقابهای دیگران می خورد.
….
به سودای خلوت و آتش به خانه می آیم
بر منقلی از هیزمهای نیم سوخته ی پار، کبریت می کشم
شعله می کشند باشکوه، سرخ می گردند، اما دریغ از فروغ و گرمایی
دود و بوران است و
شاخه های بید جوان گویی از سیلی دستی،
سر به خاک می سایند و از بانگ رستاخیزی پرهراس بر می خیزند
با لرزش این دست و اندیشه، چگونه من می توانم باغ را گهواره ی خوابش کنم
یا فصلی در من بسر آمده و
هیزمهای پار برای من و باغ دیگر گرمی نمی آرند
یا که سواره بر اسبِ باد پای، سایه
پیش از من به خانه رسیده و از در و پنجره ی بازم
گرمی آتش را با دمِ خود درآمیخته است.
آتلانتا، هفت اکتبر ۲۰۱۸