Dec 192018
 

به خانه که رسیدم

چهره در چهره به آینه خیره شدم و

با هراس،‌ رنگ و لعاب پاک کردم و

لبهایم را از لبخندی که چون قطره روغنی بر آب نشسته بود، شستم

بوران بود و دست و پایم و شاخه های بید در باغچه

همه می لرزیدند

بوران، جای پایِ رفتگان را می روبید و

زنبوری در گوشم خانه کرده بود

که در دالانهای پیچ در پیچ،

موم  را با زهر می درآمیخت

من پشت پلکهای روشن چراغهای الوان

خاموشی را دیده بودم و می دانستم که تا صبح نمی پایند

و می دانستم که اسب باد پای در گذر است

و می دانستم سایه ای در تکثیر

دست در گردن میهمانان

نگاهشان را از نفس خود رنگ می آمیزد

می خواستم با اشاره ی ابرو اخطارشان دهم

اما اندوه و خنده های کودکانه شان مرا باز می داشت

و چانه زدنهای بی پایانشان برای تکراری کسل

شب را افسرده می کرد

من پیش از این، دلاورانِ دلزنده ای را دیده بودم

که هرگز به این میهمانسرای پای ننهاده و

از این سایه نهراسیده بودند

اما اینجا دلزندگی افسانه ای بود و

لانه ی هر پرنده در جغرافیایی ناهمگون در هوا می چرخید.

دیوانه ای بر میز ما

با مداد کندش برای سایه خط و نشان و بر آن تیغ می کشید

چهره به سایه سپرده،‌ در شهوتِ دلمردگی، دیوانه ای با دلدادگی سرِ ستیز می داشت

دگر دیوانه ای در پرستش تصویری در آینه ی روبرو

خدایگونه هذیان می گفت و از بشقابهای دیگران می خورد.

….

به سودای خلوت و آتش به خانه می آیم

 بر منقلی از هیزمهای نیم سوخته ی پار، کبریت می کشم

شعله می کشند باشکوه، سرخ می گردند، اما دریغ از فروغ  و گرمایی

دود و بوران است و

شاخه های بید جوان گویی از سیلی دستی،

سر به خاک می سایند و از بانگ رستاخیزی پرهراس بر می خیزند

با لرزش این دست و اندیشه،‌ چگونه من می توانم باغ را گهواره ی خوابش کنم

یا فصلی در من بسر آمده و

هیزمهای پار برای من و باغ دیگر گرمی نمی آرند

یا که سواره بر اسبِ باد پای، سایه

پیش از من به خانه رسیده  و از در و پنجره ی بازم

گرمی آتش را با دمِ خود درآمیخته است.

آتلانتا، هفت اکتبر ۲۰۱۸

 Posted by at 10:12 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: