شادی عزیز،
این هزارمین نامه ای است که برایت می نویسم، شاید تو هم دیگر نباشی و هزار شاید های دیگر. پس از آن شبی که با هم برفهای بام پدر بزرگت را پارو کردیم تا گونه های پیرمرد گُل انداخت، به خانه رفتم و ساعت چهار صبح کفش و کلاه کردم و همان گِترهای سرخی را که با هم خریده بودیم، پوشیدم و رفتم سر قرار. آخرین نفری بودم که رسیدم، خیابان خلوت بود و بجز گروهِ ما، یک گروه چند نفره ی دیگر زیر برف منتظر بودند، راستش خوابم می آمد و از تصور یکروز سرد و صعودِ صخره های لیز کمی ترس بَرَم داشته بود، بخصوص وقتیکه سوار مینی بوس شدیم، قیافه های جدی بچه های کوه، فضا را عبوس جلوه می داد، بگذریم. قرار بر این بود که قله را تا ساعت دو بعد از ظهر بزنیم و پیش از نیمه شب به خانه بگردیم.
از دامنه، بارش برف شدیدتر شد و کمی پیش از ظهر، بوران شروع شد و کم کم پاهایمان لَخت شد و دید مان کم. با یک جلسه ی چند دقیقه ای، از هشت نفر، هفت نفر رای دادیم که برنگردیم و هر طوری که شده قله را بزنیم. دو سه ساعتی که رفتیم، نرسیده به اولین یال، بوران شدیدتر شد، باد برفهای یخزده را به سر و رویمان می پراکند، زمین و آسمان یکرنگ، خاکستریْ شیریْ شدند و به هم پیوستند. نگاهمان دو متری را نمی دید، پس شروع کردیم به حدس زدن مسیر، آنچه داشتیم یک قطب نما بود و یک نقشه. بی گفت، مهربانانه با نگاه یکدیگر را دلداری می دادیم، اما دیگر نای آواز خواندن نداشتیم، گاه تا شانه در برف فرو می رفتیم. چند ساعتی که رفتیم، دوباره با یک جلسه ی چند دقیقه ای، سرپرستِ برنامه اصرار کرد که هوا بهتر خواهد شد و باید که قله را بزنیم. می دانی که هیچوقت چندان مجهز نمی رفتیم و لی اینبار با هر قدم، عدم برنامه ریزی درست را حس می کردیم، بر اساس خوش بینی ساده لوحانه ای، تمام روز را برنامه ریزی کرده بودیم. باری، هر چه پیش (شاید هم پس) می رفتیم، هوا بدتر می شد و ما سر در گم تر. دیگر مشکلْ پیش یا پس رفتن نبود، مشکلْ زنده ماندن بود.
می دانستیم که راه را گم کرده ایم ولی همچنان ادامه می دادیم، دوتا از بچه ها مدام می گفتند که راه همین است و بزودی به نزدیکی های قله می رسیم، دوتای دیگر هم مدام شکایت می کردند، از سه نفر دیگرمان هم فقط صدای نفسهای سنگین می آمد. تا اینکه هوا تاریک شد و دیگر بزحمت پیش پایمان را فقط می دیدیم. کورکورانه می رفتیم که فهمیدیم دوتا از بچه ها نیستند، با داد و فریاد صدایشان کردیم، اما خبری نشد، راه رفته را نمی دانستیم چه طوری برگردیم که پیدایشان بکنیم. ترس بَرِمان داشته بود و بدتر سردرگم مان می کرد. هر صخره به هیولایی می مانست، راستش من سایه ی چند گرگ را هم دیدم، بچه ها باورم نکردند. گِترهای سرخِ پُر از یخ و برف دیگر نمی توانستند ساقهایم را از خیسی و سرما نجات بدهند و رنگشان بکلی ناپیدا بود. یکی از بچه ها لیز خورد و فقط یک جیغ بلند و صدای خفه ی برخوردی، و دیگر او را ندیدیم. چند ساعتی که با افت و خیز رفتیم، شاید نزدیکی های صبح بود که بوران کمی فرو نشست و دید بهتر شد، بالای صخره ای رسیده بودیم، با چراغ قوه از بالا بر دیواره اش نور انداختیم، آنچنان بلند بود که پای اش دیده نمی شد. راهِ پیش رفتن نبود، ماندیم که چه کار بکنیم، سه نفر از جمله سرپرست برنامه با آنالیزی بر اساس حدس و گمان گفتند که صخره ی روبرو به قله راه دارد و یشنهاد کردند که با خیزی بلند به صخره ی روبرو بپریم، اما من می دانستم که آنچنان گم شده ایم که قله افسانه ای شده و یا اینکه حد اقل با آنهمه راه رفتن از قله بسیار دور شده ایم، تازه اگر آن قله که در نقشه بود واقعن وجود داشت.
اولین نفر که پرید، من چشمهایم را بستم تا نبینم، فقط صدای فریاد بچه ها بگوشم خورد و افسوس شان. نفر دومی همان شهابی بود که بارها او را ستوده بودی، همیشه می دانستم که تو دوستش داری، پریده بود و از آنطرف صخره با هیجان فریاد می زد. سومی هم هرگز به صخره ی دومی نرسید. من انگار آخری بودم، می دانستم صخره ی دومی به قله راه ندارد، می دانستم که پرشی چندان بلند در توانایی من نیست، شهاب تشویقم می کرد که بپرم، سرم را پایین گرفتم و پشت به صخره براه افتادم.
چند ساعت؟ نمی دانم، شاید چند روزی در برف و یخ راه می رفتم، بوران ته کشیده بود و لی توان من هم ته کشیده بود، ته مانده ی تنقلات هم تمام شده بود. بچه های نازنین! بسیار غمگین و گم و تنها بودم، فکر می کردم سلولهای مغزم بیشتر از همه ی سلولهایم یخ زده اند. لنگان و آهسته می رفتم، نمی دانستم به کجا! بورانی که آخرین نفسش را می کشید، سرما و یخ کوهستان را کم کم به اندرون من می راند، و هرچه که هوا گرمتر، در درون من کولاک یخ فشرده تر می شد، که یکباره خود را در شِنسکی لغزانی، روان یافتم، با سرعتی باورنکردنی به پایین می رفتم، از آن یخ و برف بر شن ریزه ها خبری نبود. کوله ام خالی و از گِترهایم فقط چند تریشه ی گل آلود بیرنگ بر کفشهایم چسبیده بود. به ته گودال که رسیدم خود را زیر چند درخت سیب پُر از شکوفه یافتم. هوا خفه بود و دره پر از آدم. یک مرد و یک زن شتابان به سویم آمدند و دستهایم را گرفتند و مرا به گوشه ای دنج بردند، لباسهایم را از تنم بدر آوردند، یونیفورم آبی ساده ای به تنم کردند و غذایی گرم بر سفره ای نهادند، که نخورده بیهوش شدم، چند روزی در نیمه بیهوشی بسر بردم. وقتی بهوش آمدم و دوباره خودم شدم، برای خداحافظی پیش میزبانهایم رفتم، و با تشکر گفتم که دوستم بر قله منتظر من است و باید بروم. مرد و زن میزبان به هم نگاهی کردند و زدند زیر خنده، من مات و مبهوت منتظر شدم تا خنده ی طولانی آنها تمام بشود. سپس زن با لحن مادرانه ای گفت که انگار متوجه نیستی که به کجا آمده ای و برای چی. بعد به دیواره های صخره ای اشاره کرد، تمام دره را دیوارهای بلند و عمودی احاطه کرده بود، گفت فکر می کنی تو تنها کسی هستی که دلت می خواهد از اینجا بروی؟ ما هم وعده ها داشته ایم و به دیداری امیدها، ما هم به این دره کشانده شده ایم، تو اینجایی که بمانی. خشکم زد، باور نکردم، سر بر صخره کوبیدم و چند ماهی نا آرامی کردم، اما ماندم.
شادی عزیز، هر سالگشتِ رسیدنم به این دره ی گود غیر قابل فرار، برایت نامه ای نوشته ام، حدس می زنم که تو هم از پرش صخره ای به صخره ای بزیر افتاده ای، اگر اینچنین است، اندوه بدل راه مده، کاش من هم حداقل می پریدم.
شادی جان، هوای خفه و نفسگیر این گودال، نظم آهنینِ بیهوده گی ها، و آنچه بر بچه های نازنین ما رفت، و اینکه شهابی بر فراز قله، به انتظار بر یال چشم دوخته است و مرا مدام صدا می زند، و یادگار آن بوران، آن کولاک یخ اندرون من، که هرگز رهایم نکرد، مرا از پای در نمی آوَرند. اما یاد بی یادی دارد مرا از پای می اندازد. یاد هشتمین نفر ما، بر او چه گذشت؟ چگونه ناپدید شد که اینگونه پدید، هر روز هزار هزار تکثیر می شود؟ او که نه فریادی کشید، نه از صخره ای پرید، نه به قله رسید، و نه از نیمه ی راه برگشت. نفر هشتم کی بود که نه اسمش یادم می آید، نه خطوط چهره اش، و نه هیچ خاطره ای از او مانده در یادم.
۱۴ دسامبر ۲۰۱۳، آتلانتا