* برای ستار بهشتی*
دیدی که عشق در سردخانه
کوره ای شد؟
دیدی که به فصل برگریزان
ریشه ها شتابان گره در گره
در گرمخانه ی زمین باز روییدند؟
دیدی که شفافی مردمکهایت را
هر چه تلاش،
نتوانستند به خاک بسپارنند؟
باید می دانستند
نگاهی که از آتش عبور کرده است
هرگز به خاکستر نمی نشیند
باید می دانستند
دستی که نمی لرزد،
دلها را می لرزاند
بگو، بگو
که در رقص موقرانه ی انگشتانت
از چه سخن گفته بودی
که تازیانه حقیر نمود
بگو
«نانِ گرسنگان» را این بار
در کدام کلید نواختی
که اینچنین در لانه ی ماران
آتش افکندی
آه . . . .
سیاهی مردمکهایت
خواهش بوسه را بیتاب میکند
و نگاهت،
سخاوتمندانه
بر غلظت نگاه آن یار می افزاید
چگالی سنگین دل و دیده،
برای روز انتقام.
۳ آذر ۱۳۹۱