نفس نفس زنان
تا که از شب مه زده بگریزم صد پله پیمودم و به شوق دیدارت در کوفتم دربان مهربان بود و عطر گلهای سرخ و زرد باغچهات نسیمی از نغمه و شور در پیکرم میریخت رقص آتشی پر نفس بر گلوبند هر پنجره الماس ماه تمامی میتاباند و سهم آسمان آه، هلال نازک شرمناکی بود که در پناه ابر میلغزید چون درگشودی در خلا حفرهای نمور به خواهش آسمان مه زده را صدا کردم وهنوز دیوارهای سرد پژواک وهم مرا در ابدیتی تکرار میکنند. سپتامبر 2010 یوفالا مرضیه شاه بزاز |
اکتبر 202010