به هنرمند گرامی میهن مان، هادی خرسندی
از دره های ناشناخته بدر آمدیم، از بیشه ها گذشتیم، رو به دریا، من نفسم تنگ، او سینه فراخ، از آنچه که بزیر جامه ی سیاه نهفته داشت، می دید آنجه را که من نمی دیدم. زوزه ها هنوز در گوش می پیچید و هر از چندگاهی با هراس، نگاهی به پشت سر. گامی به زور، گامی به اشتیاق، گامی در تردید و ترس. تا آنکه آسمان را دیدیم، هر چند که مه آلود.
چون به ساحل رسیدیم،
ماهیگیران را دیدیم، درمانده از جدال با موج، فرزندان خود از دریای کبودِ پرتلاطم در تور کرده به برکه های گِل آلود می ریختند. چون ماه سال می گشت و سال اندر سال، کودکان عقیم و کهن می گشتند، از برکه بدر می آمدند، دمی پدرانه، دمی خصمانه، با دریا به گفتگو می نشستند و با خشم، کودکانِ خود از همنشینی مرواریدها جدا، در بستری از تخم غوکان در برکه رها می کردند تا غلت بخورند و عقیم و پیر گردند.
سر بزیر افکندیم و به پارک سرازیر شدیم.
بیخانمان، بر لبه ی پلی معلق ایستاده پای در هوا، کتابی در دست. موی سفید و مردمکها نافذ، چون پرنده ای دو شاخ که نابهنگام بر شاخه ی آفتاب به آواز، فواره از سخن می افشانْد بر خاک و رهگذران. و از فردا می گفت. رهگذران از گذر بزیر فواره، خشک بدر می آمدند و بر زمینِ آلوده سفره می گشودند، چندان در هیاهوی خود فرو، که نه می دیدند و نه نمی شنیدند. می خوردند و هرگز سیر نمی شدند و پارک را می آلودند و می رفتند بی نیم نگاهی بر صنوبری که از فواره می نوشید و سایه بر سرشان می افکند و آنکه به صنوبر دل می بست، از سُفره گسسته، سبزی می گشت بر چشم انداز و به چشم کم سویِ رهگذران ناپیدا. و دگر دسته از راه می رسید پرهیاهو و آن می کرد که پیشینه گان، در نگاهشان نیشخندی، چون عاقل اندر دیوانه بر کاساندرا ی زمان که همچنان از فردا هشدارشان می داد.
سپس دمی بر نیمکتِ اندیشه سرگردان، به توپ بازی کودکان خیره شدیم. هیاهو پارک را در خود فرو برده، در گوشه ی خاور، کودکان پریشان، در هفت جهت پی توپ می دویدند و توپ ناپیدا. و به باختر، تیمی دگر، با قوانینِ آهنینِ بازی، همه ی چشم و هوش بدنبال توپی خاکستری، انباشته از هوا، دیدیم که پسر بچه ای شاد، با موهای تابدار، توپ را با شور و فریاد در آغوش گرفت و پرتاب کرد و چشم بر آن، بدنبالش دوید و دوید و دوید، و او را باز باره دیدیم در انتهای پارک، ریشی سفید و عصایی در دست، خسته و فرسوده، همچنان بدنبال توپ می دوید تا از خلاء باز پسش بگیرد.
گریستیم و گریستیم، به باغ انگور سرازیر شدیم.
پیچکی در پیچکی، شاخه های سبز و تُرد، دار کشیده بر نرده ی کهنه ی باغ، سرشار از میوه های همیشه آبستنِ پرآب. دخترکانِ زرد و سیاه و سفید و سرخ، خوشه در خوشه. رهگذران با حسرت، آبِ دهان قورت می دادند. باغبانِ پیر چوبی در دست، که دستْ درازی را بکوبد. و خوشه خوشه ی دختران، قفل و زنجیر بر دستار باغبان و حصار کهنه ی باغ، بی گریز. اسبها از تپه های دور و نزدیک سر رسیدند پای چابک و خورجین پُر، بی سواره، پیِ سواره ای می گشتند، زین پُر از تیغ و کمند آماده. و در سایه ی دیوارِ باغ به انتظار، پای می کوبیدند و شیهه می کشیدند و دخترکانِ حسرت در بند. چون فصل بسر آمد، شگفتا که خوشه ها، اگر نه که بر زمین افتاده و پایمال، نه-کشمش، که غوره می گشتند، ترش و تلخ، اما هنوز آبستن. و رهگذران بی نیم نگاهی، گویی که باغ و درخت و خوشه ناپیدا. آه، اگر آنچه را که نهان، به دیده می آمد، آه . . . . اگر در سبویشان می افکندند، جهان مست می گشت و دگرگونه.
و بدانجا که خدایان را گذر نیفتاده بود، به تونلی تنگ خزیدیم
آنزمان فرا رسیده بود که تنْ بالغ، اما جان، لنگان، از کودکی دل نمی کَند، بازوان برنزه، کودکانه می دوید و با شوق و فریاد، آرزوهایش را چون بادبادکی کاغذی که نخ پاره کرده، می پراکند در هوا، قرقره اش در دست توفان. نگاهمان بر او، جهانی را می توانست تسخیر کند، اسبی بتازاند، باغی برویاند، کوهی بجنباند. اما چون به سفره ی پر هیاهو نزدیک شد او را راندند. پدر نیآموخته اش را فریاد کرد تا به او بیاموزد. صدایش در خلاء پیچید و در پژواک دگرگونه شد و به کنایه ای از سرزنش، از سینه ی باتوم بدستان بدرآمد که چشم بر او دوخته تا خطایی بیابند. به هر غرفه که پا نهاد، در آخرِ صف نشاندنش و او در بهت، که هرگز نوبت به او نمی رسید. تا شبی که ماه برآمده بود تمام، در برکه ی زلال نگاهی افکند و ناگهان خورشید بردمید. پس اندیشه رنجور و بیمار و آرزوهایش به پستوهای نهانِ چهل قفلِ درماندگی گریختند. دستهایش را دیدیم که در بلوغِ سرکشی، بزرگ و بزهکار می شدند، شاید که در غلظت سیاهیِ افق، گلویی را بفشارند. و گزمه گان، مردمکها پیروزمندانه در کاسه ی چشم چرخاندند که بهارِ گُمانشان گل داده بود و باتوم را به کار آمده بود، مچاله ی خیس بادبادکی بر سنگفرش، پایمال.
بیش از این، ما این کهنه داستانِ غم انگیز را برنمی تابیم، ای زمین سبز، که به گردش دمی آمده ایم در باغت، تو که فوج فوج مرغان آتش در سینه ات، به التهاب پر می زنند و دمی آسوده به آشیان نمی نشینند، این سرمای گزنده را به تبِ آوازی بسوزان، آوازی نو سر ده، ای زمینِ سبز، آوازی نو، از ژرفای دل.
آتلانتا ژانویه ۲۰۱۴