Nov 272014
 

پشت بوته ها ی شب

سپیده، خواب در چشم

به گوش ایستاده

و به اغوا،

لبهای نرسیده ی تمشک را مک می زند و می بوسد

پشت بوته های شب

هنگامیکه باغ از تبِ خواهش به عرق می نشیند

و خوشه های تاک

دور از نگاه

بر دامن باغچه خون می ریزند

نابهنگام من

خود را در باغ می یابم، بازیچه ی باد

جامی در دست،

در میان آنهمه آتشکده، خاموش

در درون خود، آتشم بیهوده می سوزد

جام دگر، افتاده بر سکوی پراز مهتاب، لبریز

نه از لرزش مستانه ی دستی، از گزندِ باد می لرزد

بهار در باغ خنده می زند

و من، از خود، بیخود

به گردن شب می آویزم

و کم کم از یادی

بر سنگفرش ساکتِ مهتاب

سایه ای جان می گیرد

بسویم می آید

کوره ی دلدادگی زبانه می کشد، در تن می سوزد

موجی در موجی بر دریاچه می پیچد

و سرانگشتان چیره ای آنگاه

چون مار بر مخمل شب می لغزند

ماهیان سرخ،

در بلور جان، بیتاب  می چرخند و می چرخند

ناگهان

پرنده ای در بیدار باشِ آواز خود،  پر می گشاید

و میوه ی کال از شاخه فرو می افتد

رامشگرانِ شب،

پشت بوته ها،

بر دفِ شکسته می گریند

و قوی سپیده

بر گستر دریاچه، سوگی از افسوس می ریزد

و پیش از آنکه من به خود آیم

دریاچه را با یک جرعه می نوشم.

یوفالا، سپتامبر ۲۰۱۴

 Posted by at 12:49 PM