دلدادگی . . . .
گفتم از این سفر که باز گردم
چون دُردانه ای
بر صدر نشانمت
گفتم در و پنجره ببندم و از خاک فراموشی
در قالب تو و کوره ی خلوتمان
خودی دگر سازم
گفتم که تو رود می شوی، من آب
و در تب و تابِ اوج،
من ز تو برون می جهم
تا جهان را اندک اندک
در زلالی فرو برم،
دگر گونه کنم،
بپالایم!
ندانستم با هر گام
دیو خفته ای را در این سفر می کنم بیدار
ندانستم مردان ره گم کرده، منگ و مات
در گذرگاه فاجعه
در بهای نان، گره ی دارِ خود تنگ تر می کنند هر دم
ندانستم چشم حسرت بر روزن،
زنان
تشنه
چشمه بر دوش، سبوی آب در دست
خسته اما چندان
که لب تر نمی کنند و فریاد از گلویشان بر نمی آید!
ندانستم نگاهم می دود بر دستهای کوچک بچه ها بر چشم
کوچه ی شاد پر از فریاد
دوست داشتن، هیمه افروختن
آمدم . . . .
آماده ای یا نه?
و شگفت زده . . . . در غبار کوچه و مهتاب
ز همبازی
توپی مانده ست و جفتی کفش!
ندانستم در گلوگاه تیره ی تاریخ
فریاد نجیبانه ی زنی می پیچد
نخستین سنگ در دستهای هرزه ی معشوق
پدران سنگی بزرگتر از سر مهر در چنگ
کودکان سنگپاره گِرد می آرند
تا جهان یکپارچه خارا،
سنگ گردد
آه . . .
که ندانستیم به سپیده یی ناپیدا
ستاره پشت ستاره بر سنگفرش سودا فرو می ریزد
و مردی کور، مرثیه خوان
کوهنوردان را به صعود قله های سنگلاخی ره می نماید
و غروب
دستهایش سرخ،
یکه برمی گردد
گردن افراشته
دلدادگی . . . .
فریادهای خام و آتشین تو در چهار راهها
مر ا بتو باز نمی گرداند
شگفتا آنها که به گِردت، نامت را به هلهله تکرار میکنند
گویی که در نقره کاریِ مغشوش آینه
خود را تو انگاشته اند
ور نه کی به بانگ آوازت شتابان
از صخره ای به صخره ای پریدند،
بر فراز دره ی ژرفی
کی به افسانه یا یقین،
افروخته در کوچه ی هراس دیگران،
گوهر زیبایی از خود ربودند
من که با ترانه و نسیم
از شاخه کنده شدم و سفر آغاز کردم
در چگالی سنگین کوچه فرو رفتم، در گِل و لای غرق شدم
اما از پای ننشستم
و آآنِ دیگری با یافته هایش
از کوچه بدر زد
که دیگر آسان به او راه نمی یابی
دلدادگی . . .
تو را به جنجال بازار چه کار؟
با من
یگانه شو
با من
تا من در خاک تو دانه ای بنشانم
و تو
چندان پُر شور و ریشه مرا برویانی
که در این وحش
شاخه ی سبزی از باغ تو گردم
نه زائری بزیر سایه ات.
آتلانتا اوت ۲۰۱۳