Apr 232024
 

سالت که کهن گردد
چون آفتابگردانی در مه، به سوی هر سایه سر می چرخانی وُ
طبلِ سلام می نوازی
پر از قصه می شوی، تکرار غصه ها!      
روز، افسوسِ کشتزارِ برباد رفته                                                          
شب غوغای کابوس وُ
کودک خواب ناسازگار و بی آرام!

سالت که کهن گردد
دست و دلت همیشه لرزان
بر تاقچه ی انزوا  
آینه های شکسته می چینی!

پیش از آنکه سقف خانه ات گلی و کوتاه شود
پیش از آنکه هزار ساله شوی و لاله برآری
آنگاه که شیر، یال بریزد
با مردمکهای گشاد
به چشم معجزتی بر تو بنگرند
انگار که چهار روزه و هزار ساله ای*
که هنوز و هنوز!

پیش از اینکه این دایره
مرا از مرکز برکَند             
پیش از آنکه در قابی مسطح
چندی بر دیوار، خانه کنم
می خواهم
در این گودالِ رو به جنوب **
چون جوجه پنگوئنی هزار سال در یخ و توفان گمگشته                 
بزیر گرمای بالِ مادرم 
خشنود باز بیاسایم
بزیر خورشید جوانِ آرمانهام!

* لازاروس را چهار روز پس از مرگش، عیسی دوباره زنده نمود!

** رو به جنوب رفتن اصطلاحی است در زبان انگلیسی به مفهوم رو به تخریب!

آتلانتا، یازدهم فوریه ۲۰۲۴

 Posted by at 1:13 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: