از دهکده های بی نام و نشان، هنوز نرسیده از راه
از گلگونِ گونه ها
دشت را گلگشت می کنند
شگفتا . . . .
با هزار چشم در سر
در منظر رسمی دیدگانِم
شاخه ی نرگسی نمی روید
و ساز زنگ زده ام
رنگ رنگِ دستمالی را در هوا نمی چرخاند
در چشم انداز،
گویی نگاه من، چیزی را که باید،
نمی بیند
یا میان دیده و زبان
دره ی گنگ فراموشی است
ساز من
از عاجِ خرابه ی برجی است شاید
یا که از استخوان عبوس نیاکانم.
آوازی ملول می نوازد
لبی را به لبخند نمی کشاند، پلی را به مقصد نمی رساند
و تابویی را
-هرچند که نامم خود تابویی از یاد رفته ست-
نمی شکند
به ناسپاسی
یا استخوانِ نیاکان بسوزانم
یا بزبانی دیگر بنوازم
یا که بشکنم این ساز را
بشکنم،
دیده را چه کنم؟
آتلانتا، اکتبر ۲۰۱۶