ای جان شب زده . . . .
پشت روزنه ی ناپیدا
اگر ستاره ای خفته است روشنتر از خورشید
و بیدار نمی شود
غم مخور
اگر
با هر نفس باد
آسمانش فرو می ریزد
و درخالیِ سبد مادران غروب می کند
غم مخور
اگر برسینه ی سنگی بازار
کودکِ ژنده ی فقر
سمج
دامن رهگذری را می گیرد
و داد را بیداد می کند
و در صومعه ی مردمکی
خدای اندوه می رقصد
و از گامهای پر شتاب شرم در بازار
صدایی بر نمی خیزد
و ناپیدا، چون روزنه،
زنی می گذرد
و به خانه باز می گردد
و زنبیل خالی اش را از خاکستر ستاره می تکاند
ای جان ابری . . . .
غم مخور
ای جان غمگین غم مخور
که در این خانه ی غبارآلود
جنبشِ هر ذره ی خاک
در دریای اینهمه پیدا و ناپیدا،
قطره ای را خیزآب می کند
ستاره ای را بیدار می کند.
آتلانتا ژوئن ۲۰۱۵