بی کوله ای بر پشت
بی قله ای در پیش
مژه های پرپشتت
غبار هیچ جهانی را نمی روبند
لاله کاران پیش از سپیده
مست
از شفق گداخته جامی زدند
و گُر گرفتند
بر خود می لرزی و انکار می کنی
زیرا که در قلمرو تو
خدایان
چکمه بر خاک می کوبند
و تو مدام کلاهت را از سر بر می داری
و به غمزه در آستانشان
مژه بر هم می زنی
چراغ را نزدیک آر
و با من درآمیز
آنجا که چکمه ها بر خاک می کوبیدند
اینک علفزاری است بی گُل
خدایان در پیله ی بازوانشان پوسیده اند
و اینجا در نیزار کسی خفته است
که بیرنگی را
در قلمرو رنگین کمان
پاس می داشت
بر می خیزی
آهنگ افسوسی را نیزار می نوازد غمگین
و هُرم آه تو در نُتی گم می شود
با من درآمیز
طلسمی در کار نیست
چراغ را نزدیک آر
تا عشق پا در میانی کند.
آتلانتا آوریل ۲۰۱۳