می خواستم
در سِحر باغِ به شب خفته
زنبورکی باشم
بی بندِ یار و تیمارها
با دو بال نازکِ پرچشم، بی پروا
از شاخساری به شاخی
نیش در شهد همه ی گلها در آمیزم
می خواستم
با هر پرچم،
بی سوگند
تنها یکبار نرد عشق ببازم
و بی وعده ی سر باختن،
گَرده اش نیز نیفشانم
می خواستم
بی خیالِ وفا
بر کلاله ی خیال هر گل که دلم خواست بنشینم
می خواستم
نه سنگین چون جانِ ملکه ای
در قصر هزار اتاقِ محتاط و چسبناک،
زنگار بسته در زنجیرِِ رعیت و پیمان
نه . . . .
می خواستم شبی
سبکبار و بی کندو
پر و بال از حریر مهتاب برگیرم
و بر کلاله ی سردِ دخترک ماه
دو قطره از مِهرِ زمینِ گرم بیفشانم
و در چشم اندازِ مردمکهای غمگینش
دشت یخزده ی مهتاب را
ملتهب و سیال، پر تب و تاب بتابانم
تا جان آن تبعیدی ساکت و غمگین
با جان برکه و باد یکی شود، به رقص درآید
و تا آفتاب فردا، بر اسب قیرگون شب بتازد
و عاقبت به خانه رسد
آه . . . .
شادی جدا مانده از باغ
بر برکه ی شب به قهقهه درآ
تا مرغان خفته ی آواز را
بال و پر از زنجیرِ بگشایی
و میوه های پنهان باغ را
از ریشه بر شاخه بنشانی
پیش از آنکه توفان ریشه ها را از هم دَرَد
می خواستم
از گلابِ همه ی گلزارها سیرآب
شهدی بیآفرینم بر سفره ی هستی در پیاله ای
و پیاله در دستی
می خواستم
نیشی زنم به آن دست
تا که دلش بلرزد
بر خاک ریزد شهدم،
با هیچ شود یکسان.
آتلانتا، ژوئیه ۲۰۱۶