آه پاییز تو می آیی، او می رود و من
بر تپه ای از برگهای زرد و سرخ
به تماشا مانده ام
مردِ گوژپشت، بیلی به دست، خاک را جابجا می کند و
بر ایوان،
برگهای خاطره بر سایه روشن اندوه به نرمی فرود می آیند
پاییز . . . .
تنها نوکودکانند
که بی خاطره از کاروانهای رفته
می خندند
.
جانباختگان،
در ساحلی گسسته از دریاها
دلتنگِ پاییزهای نزیسته،
سر ازصدفِ خاک، چون مروارید بر می آرند و
آنانکه دلتنگی را پاسخی یافتند و گفتند
خود نیز به خاک در می غلتند.
در سیاله ی غروب
پرنده از ساحل بسوی ایوان پر می گشاید و
از نتهای فراموش شده
آواز مهاجرت را در ردیفی غریب باز می سراید
آه پاییز . . . .
غروب به شب نشسته اما
من هنوز در باغ متروک آهسته گام بر می دارم
گلهای شب بو
آنسوی دیوار باغ، عطر نمی افشانند و
باغبان را نیز دیگر
هراس باد و نیستِ این باغ،
دل نمی لرزاند
خودْ باغبانان
به دشتهای پر از مترسکِ بی پرنده و درخت پناه برده اند
تو نیز چون آن استاد*
که بردگان را سلسله از بازوانِ سنگ گشود
پاییز. . . . .
باید خاتونِ بهار را از قلعه ی بزنجیرِ مه در کشیده،
از غبار کتابهای قصه می ربودی
نه اینکه
دلو در چاه خاطره افکنی و
اندوه را فاتحانه به در آری و
بیهوده بر تختش نشانی
که بر خود ببالد و یکه فرمان براند و
دختران عاشق را شبانه در خلوتِ عشقبازی بسراید.
می گویی تیمارِ عشق، اندوه است و
پیامبر کنعان را زینرو صبر بسر آمده و مرده است.
باری عالیجنابْ پاییز
نیز بیکار ما ننشسته ایم
بازو رهانده ایم از زنجیر خوابِ خویش
خانه از برج و بارو افراشته ایم
به هر باغ و چمن، پنجره ای.
اما چهارچوبشان شکسته،
دیده بانان کور، و پنجره به روی هم بسته ایم
در خانه،
ساز دهل است و شیون و فریاد
از معرکه گیران
هر آنکه گرانتر کوبد، ناگزیر فرمان راند
و می دانی رسم مهتران این است که
یوسف ات را در نمی گشایند.
گفته بودی تیمارِ عشق، اندوه است
پرستار را دیگر به چه کار
پاییز
بیمار دُردانه ی این خانه دیری است
مرده است.
*میکل آنژ
آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۸