Dec 122014
تندری بی آتش
شبی
درختم را دو پاره کرد
یک شاخه همیشه سرسبز
با آوازِ هر رهگذر مرغی
شالی به رقص
در هوا می چرخاند
همسایه ام نیز
هفت سین ش را بزیر سایه ی سبز درخت من
از ترسِ پیرِ یلدا
می چیند
دیگری میوه در ریشه
در انزوایی بی برگ
سر به سیاره ی دیگری می ساید
و هر دم پیِ بهانه ای
بر آسمان بازِ هستی
شاخه ی سرخی از اندوه می رویاند
چون نگاهش می کنم
دو دست بر گلویم راه می بندند
و دلدادگی،
آوازی بر شاخسارش می خواند
مادرم مرا با تیغ قلم مویی می بیند
می گوید
اینبار قلبی نه،
بر ساقه ی سبزی
نقش هیزمی افکن
بفکر برف و زمستان باش
نمی داند
که بزیر هفت آسمانِ شاد و پراندوه
من
تنها بر کندنِ یک نقش را می دانم.
یوفالا سپتامبر ۲۰۱۴