Dec 122014
 

باد،

جنگلبانی دیوانه و پیر و دیوانه

شاخه شاخه  صدا  می شکند

آسمان، خالی

پرواز، مفهومی بیگانه

زمین،

از یادِ سرمای دیروز بر خود می لرزد

و تا جنگلبان پیر به دریا بزند

غبار از تن بشوید و جرعه ای بنوشد

و باز دیوانگی آغاز کند

دریای بیرنگ، پای به زا

در شتاب و درد

هردم نوزادی از بستر خواب به بیداری می کشاند

چیزی در آستین جنگلبان پنهان است

گاه افسانه ای هولناک در گوش دریا می دمد

گاه به اغوا خیزآب را

به تجربه ای فراسوی دریا می خواند

آه . . . .

با جنگلبان پیر که همسفر می شوی و می خوانی

از راه  بدر که می شوی

از بیرنگی که دلزده می شوی

از گردابها که می گذری

گلاویز خیزابها که می شوی

مرا بیاد آر

بیاد آر

پیش از اینکه دریا دریا شود

من در رویای آبی آن غرق شده بودم.

آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۴

 Posted by at 10:54 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: