Feb 082015
به آنها که شب از هراس فردا نمی خوابند
بر گلوی خاک ای یار
ازدحامِ برگ راه نفس می بندد
سال و ماه و رهگذران بی اعتنا
می گذرند
برگها می خشکند
پِهِن اسبی بر برگهای خشکیده می ریزد
و زمین نجیبانه بار بر دوش، می چرخد
بر شاخه ای از بیدِ من
به بهانه ای هر دم
برگی می روید
مادیانِ لنگی بزیر سایه ام
خواب رخشی در پرواز،
خواب افسانه می بیند
بر شاخه ای از بیدِِ من
سردار مغلوبی
شمشیری شکسته می آویزد
برگی می ریزد
برگریزان می پاید
شاخه ای از بلوغِ خود، کپک زده،
می پوسد
و تو نشسته ای ای یار
با هاام بی اعتنای رهگذران سازت کوک
بر شاخه ای ازعاج
نه برگی می ریزد، نه برگی می روید
و من مانده ام که
ژرفی زخم زمین را
از آن بالا
اگر نه افسانه،
چگونه می بینی؟
آتلانتا ژانویه ۲۰۱۵