غـــروب
دیگر دیر شده بود
غروب را دیدیم
که از افق سیال
نزدیک می شد
در شتاب کین خندی سرخ
دیگر دیر شده بود
و ما یارای راه رفتن نداشتیم
تاریکی پوستمان را می درید
و در خونمان می آمیخت
بی شرم
کلام
در اضطراب
بر لبانمان ماسیده بود
و خاطره ها
در نوای زنجره ها
جان می دادند
پس ما از ترس
خود را به خواب زدیم
کرخت و بیمار
ستارهی قطبی
در به سر آمدگی دورانش
دلگیر
به جنوب مهاجرت کرده بود
و در هیئتی مخوف
راهبانان موذی
نشان ها را از جاده ها پاک می کردند
آه! زحمت مدارید
در این بلوغ بیرحم
دیگر خانهیی نمی شناسیم
تا که در شوق سفرش
نشان بجوییم
تنها تمنای ما رویت اینست
که بر کدام نقطهی این دایره
پای ما سنگ
و جان ما در آنهمه های و هوی و تلاش و قربانی
کدام گندمزار بکر پر حاصل را پاس می داشت؟
مرضیه شاهبزاز
آتلانتا، اوت ۲۰۰۸