Jan 152010
 

صدایم مکن


صدایم که می کنی

با آن شکوه دردناک

ریز ریز اشک می ریزم

مدام که چشمان فراخ من

زیبایی دشت را می نوشند

بسان جرعه ی اول

که هر مستی

بیهوده نامم را تکرار مکن با رشک

به این شیره ی تلخ پستان این جادوگر پیر

و مکیدن آزمندانه ی من

همیشه گرسنه!

از اینجا که به قعر گودال تو می نگرم

با حضور غلیظ خدایانش

قیر در قیرگون

از شناوری پیکره ات

در انبوه رازهای موذی ساکت

می لرزم

باز هر روز به بهانه یی صدایم می کنی

گستاخ و پر شتاب

نمی بینی؟

گهواره ی هزار کودک

تاب می خورد

با لرزش هر چین دامن پر چین من؟

که در دهلیز های این کتابخانه ی غمزده

گیج و منگ انبوه کتابهای مقدس

هر دم از بیراهی به بیراهی می روم؟

صدایم مکن

با آن طنین حق بجانب

که هنوز خون در رگهایم داغ می دود

از رقص این جادوگر پیر

بر خاک پای خورده

آشنا و دلربا

امروز نه!



مرضیـه شـاه بــزاز


آگوست 2007


 Posted by at 12:03 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: