Dec 012014
 

رامشگران

پریشان

بر دهل و دف می کوبند

نخستین نگاه، از زنجیر بستر دریا، رها          ِ

بی هیچ خاطره ای چشم می گشاید

نه  یادی از دامنی پر از میوه های سرخ و رسیده

نه کتاب و عینک و دود

عقوبت اما همچنان پای بر جای

یک چشم، خیره

بر آسمان خالی از پرواز

بر تک یاخته های بی خاطره

بر زمین سبز انتظار

و بر تب و تابِ مادرش، دریا

که دمی از جنبشی آشفته و بیرنگ باز نمی ایستد

و چشم دیگر

آه . . . .

چشم دیگر، که چشم دیدار است خیره بر چهار دیوارِ زمان

در میان چهار دیوار، زنجیری

بر زخمِ شانه های ما

و ساق هایی که از رفتن باز می مانند

و سری پر از سودا که پشت دری بسته

بیهوده به در می کوبد

و چشمی که پر از دیدار است

قطره ای شور بر دریا می ریزد.

آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۴

 Posted by at 7:27 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: