صدایم مکن
صدایم که می کنی
با آن شکوه دردناک
ریز ریز اشک می ریزم
مدام که چشمان فراخ من
زیبایی دشت را می نوشند
بسان جرعه ی اول
که هر مستی
بیهوده نامم را تکرار مکن با رشک
به این شیره ی تلخ پستان این جادوگر پیر
و مکیدن آزمندانه ی من
همیشه گرسنه!
از اینجا که به قعر گودال تو می نگرم
با حضور غلیظ خدایانش
قیر در قیرگون
از شناوری پیکره ات
در انبوه رازهای موذی ساکت
می لرزم
باز هر روز به بهانه یی صدایم می کنی
گستاخ و پر شتاب
نمی بینی؟
گهواره ی هزار کودک
تاب می خورد
با لرزش هر چین دامن پر چین من؟
که در دهلیز های این کتابخانه ی غمزده
گیج و منگ انبوه کتابهای مقدس
هر دم از بیراهی به بیراهی می روم؟
صدایم مکن
با آن طنین حق بجانب
که هنوز خون در رگهایم داغ می دود
از رقص این جادوگر پیر
بر خاک پای خورده
آشنا و دلربا
امروز نه!
مرضیـه شـاه بــزاز
آگوست 2007