هیسسسس بچه ها!
گیسوی باد را نکشید
مردگان پشت دیوار خفتهاند
با عصا، هنوز لنگان
بر جادهی باریک ابریشم،
با سکههای قلب کالا میخرند، خود را میفروشند
و شب در واحه های مخروبه و کمآب
در چرب زبانی با قصههای جن و پری،
فال میگیرند
گیسوی باد را نکشید!
که بر ساحل آرام
چتر پدران بر سر،
با دامنهای بلندِ حلقه در حلقه،
دختران دلمرده در ماسههای رویا فرو رفته
از زخم چنگ خرچنگهای در سینه
میگریند
هیس!
هنوز سندباد بر دریاست
تا شال بلژیکی بر گردن هر جزیره بیآویزد
جزیره های نیزه و الماس
جزیره های چهل در بستهی یک در باز
دیو افسانهها هنوز در کار
گیسوی باد را نکشید بچهها!
دریا در هم ریخته،
سندبادِ سرگردان بر دریا،
پارویش شکسته
سینهی موج در جام واژگون آسمان
گردابی ماه را مینوشد
مهتاب که به تن پریان جامه شود
دریا با شبکلاه مرگ
جون بردگان کُنگو در عصیان
با چشمان سرخ میرقصد
تاجران مرده برخاسته،
با عطسهای
از کویر به دریا میپرند
و دختران لُخت با گیسوان خیس،
چترها را به باد سپرده،
چشم بر بال قویی که پر میگشاید
حتی اگر به گوشهی دنج آخرین نفس
گیسوی باد را نکشید بچهها،
صدای باد نه، صدای ماست
که دریای خفته را بیدار میکند
که مرگ ردای دیگرش بر دوش، چراغی در دست،
مردگان را
به توفانی در اندیشه از جا برمیکند، به طغیان میکشاند.
آتلانتا ۲۱ اکتبر
با سلام گرم
هم اکنون شعر فانتزی را در اخبار روز خواندم.
خیلی زیبا ست!
چند بار خواندمش، بعد کپی اش کردم تا سیر دل بخوانمش.
حریفی می گفت که من از واژه ها چنان به وجد می آیم که او از گوشت بریان فاخته و آهوبره!
او واژه ها را می دید و نه پیوند شورآگین و شورانگیز واژه ها را.
واژه ها را می دید و نه تخیل پنهان در ورای واژه ها را و نه اندیشه های پنهان در اعماق واژه ها را
واژه ها را می دید و نه جلوه های جادوئی شعرانگیز زندگی را
عمرتان دراز باد!
من این شعر فانتزی را این جور می فهمم.
اگر اشتباه می کنم، برایم بگویید:
جوی ها بر گلوگاه کوه یخ بسته
گره سفت می کنند دریاچه و باد یخ!
مرغابی ها ـ بالی گشوده، بال دیگر در یخ:
ابر یخ!
دریا، صخرههای یخ بر یخ
کجا ست آن رهگذر که قرار بود از دل گرم چشمه بر آید
نه چون ناخدا بر کشتی، نه!
بسان جادوگری خوشخوی
در گذرگاه یخ وردی بخواند،
یک تنه آتشی افروزد،
هزار در بگشاید،
فریادی کشد، زنجیرها پاره شوند ـ پنجه در پنجهی دشمن
ما تماشگرانِ پخمهی دست ها در جیب را
دمی به هیجان آورد،
سر سر نهد بر گوش مان، اسم شب را زمزمه کند
ماهیگیرانِ تا نیمروز خفته را تور مروارید ببخشد،
یخ، پر از آفتاب شود:
جوی ها اشک بر چهرهی کوه
ابر ببارد
باد جنوب بوزد ـ دیوانه و سرکش!
در بزم ما نیلوفری بر دریاچه برقصد
پریان دریا بر موج های گرم سوار، نگاه شان در نگاه ما
ـ خنده بر لب ـ آوازی بخوانند، دلنشین و شاد
و بر حریر یال شان، ما را به ژرفای گنجینهی فردا برسانند؟
کجاست آن اعجوبه رهگذر، کجا ست؟