Dec 072023
 

شگفتا!

کور است و پیر است و می گوید بهارم!

می تازد و کافور می پاشد

چهل در باز و یک در بسته

ما شمشیر خرد غلاف کرده ایم و

پس

از این پس می آیند.

می چرخد و

سایه گسترده بر هر برزن و باغ چون بهار

تیغ در دست، فاتحانه می چرخد و می چرخد

شگفتا گسستگی

شهر خالی

یاران

در گوش هم رازی نمی گویند، نمی خندند

شاید که نی، بار دگر

بر گُدار پُر از استخوان و عفونت

به شکایت لب باز بگشاید

اما . . .

خون شقایق و پرنده در رگ آفتاب می جوشد و

نسیم و عطر . . .

وَ من انگشت حیرت بر دندان

دریای هراس را،

حباب می شوم، پوچ می شوم، هیچ می شوم

حسرت

ناگهان پر ریخته

بال نمی گشاید، تخم در آشیانه می پوسد

افسوس، باد و

آینده خاک می شود و

او می چرخد و کافور می پاشد

وَ خرد، سرگردان

کوزه اش خالی بر دوش

در کویر خود را باز می یابد.

آتلانتا، بیست و نهم فوریه ۲۰۲۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: