اکنون که مرا از سرزمین اختگان برون کشانده ای
اکنون که مرا از ریشه گاه بدر آورده،
در گلدان خود کاشته ای
اکنون که از ریشه های خزه بسته ی اندرون من
ماهیِ سرخ دلتنگ را
در کبودِ بی انتها رها کرده ای
اسبی سرکش از آن دریا می نوشد
و من یالْ پریشان در باد
با چهار ساقِ آهنین،
در پرواز بر فراز مردابِ به گِل نشسته
و بیشه های پوشیده از خار،
دریا را به دشت پیوند می دهم
به پیش می تازم و راه می جویم
اکنون که سواره، پای بر مهمیز،
بر زمین می رانم
و کمانِ آسمان را که بر دوشِ لاغر من نهاده ای
از شانه ای به شانه ای می لغزانم
تا به خانه اش رِسانم
اکنون که دو هاله ی اندوه،
در دو خورشیدِ چشمانم کاشته ای
و در گِردبادِ دلدادگی مرا چون کاه می چرخانی
بگو . . . ،
بگو . . . !
این صدای کیست
که از سرزمین اختگان تا چرخشِ گِردباد
مرا بخود می خواند
و اینگونه پریشانم می کند
فراتر از دلدادگی چیست؟
این سایه ی سردِ تپیده در مِه
شعله ها از نفسش خاموش
گاه چابک، گاه لنگان
این کیست . . .
که مدام ما را از آنسوی صدا می زند
به نجوایی،
رساتر از هر فریاد!
آتلانتا چهارم ژانویه ۲۰۱۴