Nov 142016
 

زیستن،
قطره اشکی است به تماشای زخمی
در گذر از خیابان
دستهایی،
از پنبه
از آهنی که زنگ نمی زند

بر سفره ی شامِ کوسه ها
و تورهای خالی صید
زیستن،
فانوسی است که بر دریا می آویزی
و زنگی بر گذرگاه
برای
رهگذرانی که سالهاست در خواب راه می روند
ارتعاش موجی بر خمیازه ی مرداب
از برخورد سنگی
که دستهایی گستاخ پرتاب می کنند
زیستن،
گریزی است ازهوراها

ارتفاع خطی فراز در گریز و پرواز
زیستن را
گواهی نمی دهد
در طرحی پر پیچ و خم،
هر روز پیچی نو در گذر
با آوازی عاشقانه در حنجره
باید بدانی که هرگز به دریا نمی رسی

میوه ای است بر شاخه،
هرگز رسیده نمی شود

گواهِ زیستن در خیابانِ پرغبار
اشکی است به تماشای زخمی
-نه چون پسرِ خدا با تاجِ پرافتخارِ خار-
تنها هنگامیکه
فرزند فروتن آدم باشی.

آتلانتا، سپتامبر ۲۰۱۶

 Posted by at 10:20 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: