Dec 072023
 

شگفتا

پاییز را چه می شود

بر این جان،

گندمها ی ناکاشته، به جوانه می کشاند

گل میدهند.

چه حس غریبی!

سردارانِ بی سر به های و هو

بر تمشکهای رسیده، سمِ اسب می کوبند.

کسی را به تماشای تلاطم کشتزار

در کشتی نا-بهنگام و هنجار-

راه نیست.

باد غریب دروازه به کومه ی جان گشوده

چون تک چنارِ باغچه

برگ برگ خانه ام را از سر و شاخه و ساق

می کَند، بر خاک می ریزد و

مرا به شادی های سبک، به زندانِ پوچی ها می راند!

به جهانی دیگر،

گندمی دیگر، سفره ای دیگر،

نه با یاری، با همسفره ای دیگر.

هرچند هنوز گرسنه در بزمشان،

من، بیادی دیگر.

و اعتراف، بی هیچ گفتی

از حنجره ای خالی می بر آید

صدایش، غریب و ناموزون

بی سوز و بی آهنگ.

چه کسل و بی رنگ و بو ست این پاییز

نه گرمای شوری

نه خنکای سبزِ سایه ای.

در بن بستِ ابتذال

افقهای فصل محدودند.

در حضورِ تندیسهای شکسته

بزیر برگهای پشیمانی خزیدن چه سود

پاییز، رهگذری بی اعتنا و شگرد

وَ گندم بهانه ای بیش نبود

رسالت این مار، فریب خویش بود

مرزهای ابتذال نزدیکند.

.

آتلانتا، دوم ژانویه ۲۰۲۰

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: