ناقوس پاییز را زده اند
جانباخته شان حتی اگر بخوانند
مرده گان
بید نیستند، باز برویند
مرده گان برنمی خیزند
قار قار
بر بالهای نیمه سوخته
جسد خونین تابستان را می کشند
لعنت به ابراهیم و فرزندانش
که هر دم عید قربان است
و عطش این خدایان را خروشِ چهار اقیانوسِ سرخ فرو نمی نشاند
ناقوس پاییز را زده اند
و در فصلی که برگ از خشم و اندوه، سرخ و زرد
از شاخه، بند ناف میبرد و بر خاک میافتد
و واژه های ناگفته در گلوی فراموشی ورم می کنند و راهی به در نمی یابند
این باغِ،
تازه دارد پشت همه ی خانه های جهان سرسبز می روید
حفرهْ در سینه، باغبانش
با دو کاسه ی خالی در چشمخانه
کلام ابراهیم را از راسی به راسی
در سماعی بر دایره ی باغ می رقصاند
گفتیم دست به دامان پریچهرگان شویم که تُنگهای شراب در دست
بر خاک پر فضله و پِهِنِ این باغ، کیمیا کنند
دیدم ساقی خاک و باغبان شده اند
به عاشقان روی آوردیم
به وادی عقل و اما و اگر پیوسته بودند
ساقی و مطرب و عاقل و مست، دست در دست
صخره ی خدایان را از خون فرزندانِ همسایه رنگین می سازند
و حوای پر افسوس، پی برگی، تا هستی اش را پنهان دارد
اگر درِ زمین را بر آسمان باز نمی گشود
گرسنگان هنوز آیا
با گردنی افراشته
اینچنین آسان، بر گردنِ گرسنگان تیغ بر می کشیدند؟
آه حوای اندوه
دستی در نهانخانه ی این باغ
از تراشِ خدایان دمی باز نمی ایستد
چه تندیسی از نَفَسِ دیوی دمیده در رگهای آسمان
چه جادوگری از سه جادوگرِ خاک،
بزک کرده مملو از واژه های فاخر و بی بدیل،
چنگکهای خونینش چسبیده بر زمین.
به هر گونه که باشد،
خدا خداست!
آتلانتا، نوامبر ۲۰۱۷
|
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
Like this:
Like Loading...
Related