Jun 132015
 

 

یاران!

باورم کنید، من کاساندرای زمانم

نشسته بر ستیغِ اوج،

به ژرفْ دره های  دور چشم  دوخته ام

و آه . . . .

مپرس که چه می بینم

یاران

باورم کنید

دندانهای هراس

خونین

برگلوی نازکِ بودن

و رنج

گره ی شال در ازل

سواره

از افقی به افقی شتابان، باز نمی ایستد

و حکم  قطعی اعدام

دمادم

در جشنْ تولد هر نوزاد

و خشکسالی زمین را

در سوگ از دست رفتگان می بینم

و

چون خیال ما

بر دامن بابونه

دمی بیآساید

خدایان

بازوان در کشاکشِ زه

رنجی نوین را، تیر در کمان می کنند

یاران باورم کنید

از ژرفِ دره ی سرسبز

صدای پیرْ خنده ی خدایان می آید

به پیشانی بی چین شبانی می خندند

من اگر جای شما بودم

رمه ام را، هر چند گرسنه

به وهم آن دره ی سرسبز نمی راندم

و آن سپیده ای را که می گفتید

در آسمانِ سرد این خدایان

چون زیبایی خفته ست،

باورم کنید

نمی بینم

و می بینم

خدایان را جامه کنده

به گورها می رانید

اما چون دریای تان

در تُنگ بلوری می چرخد

از رگ و استخوان

باز خدایی می آفرینید

تا نوزادان

در بارگاهش

به هنگام تولد

حکمی مهیب تر از اعدام

در یابند

و آنگاه می بینمتان

یاران

درمانده اید

و لب می گزید

که رمه ی تشنه تان را

به کدام سرآب ره برید.

اتلانتا آوریل ۲۰۱۵

divanpress.com

.

 Posted by at 10:11 PM

 Leave a Reply

You may use these HTML tags and attributes: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

%d bloggers like this: