یاران!
باورم کنید، من کاساندرای زمانم
نشسته بر ستیغِ اوج،
به ژرفْ دره های دور چشم دوخته ام
و آه . . . .
مپرس که چه می بینم
یاران
باورم کنید
دندانهای هراس
خونین
برگلوی نازکِ بودن
و رنج
گره ی شال در ازل
سواره
از افقی به افقی شتابان، باز نمی ایستد
و حکم قطعی اعدام
دمادم
در جشنْ تولد هر نوزاد
و خشکسالی زمین را
در سوگ از دست رفتگان می بینم
و
چون خیال ما
بر دامن بابونه
دمی بیآساید
خدایان
بازوان در کشاکشِ زه
رنجی نوین را، تیر در کمان می کنند
یاران باورم کنید
از ژرفِ دره ی سرسبز
صدای پیرْ خنده ی خدایان می آید
به پیشانی بی چین شبانی می خندند
من اگر جای شما بودم
رمه ام را، هر چند گرسنه
به وهم آن دره ی سرسبز نمی راندم
و آن سپیده ای را که می گفتید
در آسمانِ سرد این خدایان
چون زیبایی خفته ست،
باورم کنید
نمی بینم
و می بینم
خدایان را جامه کنده
به گورها می رانید
اما چون دریای تان
در تُنگ بلوری می چرخد
از رگ و استخوان
باز خدایی می آفرینید
تا نوزادان
در بارگاهش
به هنگام تولد
حکمی مهیب تر از اعدام
در یابند
و آنگاه می بینمتان
یاران
درمانده اید
و لب می گزید
که رمه ی تشنه تان را
به کدام سرآب ره برید.
اتلانتا آوریل ۲۰۱۵
divanpress.com
.