تا گونه های خیسم را پنهان بدارم،
از پرسش دونده ی جوان
که عرقریزان
آخر خط را می پرسد
من چون شب و او آفتابگردان
از او روی برمی گردانم.
صدای تپش و کوبشِ موج میخکوبم می کند.
به تابستان
به خوشه های جوانِ و باردار
به میوه های ترش و خونآلود
به خارهای تیز که بر دست و پای
زخمِ مهر می افکنند
به بارش سنگپاره ها بر سر و روی
به انبوهِ شبدرهای ناچیز که بخت را رقم می زنند
پناه می برم
و از هراس برگریزان
بازوانم را بدور درخت بید حلقه می کنم
تا از گزند بادش مصون بدارم، الهه ی ناز می شوم.
بختک ویرانی بر چشم انداز خرناس می کشد
و باغچه ی همیشه پر گل همسایه نیز دارد می خشکد
و دختربچه ای که دیروز بدنبال پروانه ها می پرید
شال ابریشمی اش نخ نما
گلهای فصلْ بسر امده را تیمار می کند
ویرانی مسری است
و معمارِ هزار ساله سخت در کار است
و پوزه ی بختک،
عسلِ انگشتانِ چشم انداز را
حریصانه می لیسد.
کاش می توانستم من نیز دروغ بگویم
چشم در چشمِ دونده
نگویم نسیمی که دارد عرقش را خشک می کند
پیش درآمد پاییز است
نگویم پاییز است که پادشاهان را تاج از سر برمی دارد
نگویم که پشت درهای بسته ی پاییز
اتاقها خالی است
و تنها پژواک رویایی در میان دیوارها، زندانی
نفسش تنگ، مفری نمی یابد، چنگ می زند، دارد می میرد
نگویم که دانای غارنشین ما
پیر است و
در غارِ نمورِ ذهن خود افسانه می بافد
پودش، آرزوهای بر باد رفته،
تار از لَختی خیال و وهم.
نگویم پاییز است که تپشِ دریای پر تب و تاب سینه و نگاه را
مندآبی می کند، به یخ می نشاند
نگویم که زاینده رود، رو به خشکی
و بر ساحلش
دلدادگی دیگر نمی روید
نگویم که سرِ پیچ روبرو
از پله های باریک و بلندِ باد
باید پایین رفت.
آتلانتا، اکتبر ۲۰۱۷