Jan 062016
مرزبان پیر از پای افتاده است
و شب را دیگر پاس نمی دارد
و بر خلوت چوبه ی دار
جمجمه ای
ارتعاش و غروب ستاره ای، در یاد
و آوازِ آن رفتگان
-که جام ننوشیده، کوزه بشکسته- در گوش
به افطار عقابی می نگرد بر مُرداری
که پیش از این بر آن تف کرده بود
کلنجار ابدی پرواز با افیون.
به خرابه ی معبدی
که از فرسایشِ سال و باد و باران
فرو می ریزد
به خدایان مرده ی زمین و آسمان
به استخوانْ استخوانِ آن رفتگان
که به هر کرانه
خارج از دایره رقصیدند
و خون هنوز
در وسوسه ی برخاستن
چون قیر مذاب،
در سرخرگ و کمرگاهشان می جوشد.
آتلانتا اکتبر ۲۰۱۵